لئوناردو دیکاپریو، بیپرده و صریح
چطور میشود لئوناردو دیکاپریو را به حرف آورد؟ کافی است او را در اتاقی کنار پل توماس اندرسون بگذارید. طی چند ساعت گفتوگو، دو مرد تأثیرگذار یک دوره ــ که برای نخستین بار با هم گفتوگویی رسمی انجام میدهند ــ به گفتوگویی عمیق پرداختند، البته کمی هم شوخی کردند.
بازیهای لئوناردو دیکاپریو همیشه تجربهای پرتنش و چالشبرانگیز هستند: هاوارد هیوزی که عقلش را از دست میدهد، جردن بلفورتی که خود را خوار میکند، هیو گلسی که در برابر ناممکنها زنده میماند. ما در حال تماشای کار یکی از بزرگترین بازیگران تاریخ هالیوود هستیم.
آخرین فیلم او، «یک نبرد پس از دیگری»، نیز از این قاعده مستثنی نیست. دیکاپریو در این فیلم نقش «باب فرگوسن» را بازی میکند، یک انقلابی شکستخورده و پدر یک دختر نوجوان به نام «ویلا» که نقش او را «چِیس اینفینیتی» در اولین حضور سینماییاش ایفا میکند. در مقابل او «تیانا تیلور» در نقش مادر غایب، «بنیسیو دلتورو» در نقش دوست و متحد و «شان پن» در نقش شخصیت شرور داستان حضور دارند.
«یک نبرد پس از دیگری»، فیلم بزرگی است؛ اکشنی با تعقیبوگریزهای پرمخاطره، روایتی جاسوسی با مأموری مخفی که دائم مست است و یک تریلر سیاسی با پژواکهایی از روزگار پرمخاطرهی ما؛ اما در هسته اصلی خود، فیلم داستانی است دربارهی رابطهی یک پدر و دختر و معنای واقعی «حاضر بودن» برای کسانی که دوستشان داریم. ضمن اینکه فیلم به طرز شگفتانگیزی خندهدار هم هست.
نویسنده و کارگردان فیلم کسی نیست جز «پل توماس اندرسون»؛ فیلمسازی که آثارش مانند «شبهای بوگی»، «مگنولیا» و «خون به پا خواهد شد»؛ بازنماییهای نمایشی از ضعفها و شکنندگیهای بشری هستند. فیلمهای او تأثیری جسمانی و اغلب شبحوار دارند؛ میتوانند به همان اندازه خندهدار باشند که تکاندهنده و همیشه بهطور فوقالعاده سرگرمکنندهاند.
«یک نبرد پس از دیگری» نخستین همکاری او با دیکاپریوست. هر دو مرد بهندرت مصاحبه میکنند و زندگی و کارشان همیشه موضوع کنجکاوی و گمانهزنیهای بیپایان است. آنها تابستان امسال دو گفتوگو داشتند: یکی در آشپزخانهی لئو و دیگری از طریق تلفن. آنها گفتوگوهای خود را ضبط کردند و متن را در اختیار مجلهی «اسکوایر» قرار دادند. در این میان چند سؤال هم از سوی نشریه مطرح شد که برخی را پاسخ دادند، برخی را نه. اما نتیجه، نگاهی نادر به ذهنهای دو تن از جسورترین و اصیلترین مردان هالیوود است.

پل توماس اندرسون: حسرتی داری؟
لئوناردو دیکاپریو: حتی با وجود اینکه تو اینجایی، میگویم؛ بزرگترین حسرتم بازی نکردن در فیلم «شبهای بوگی» است. این فیلم برای نسل من بسیار عمیق و تأثیرگذار بود. واقعاً نمیتوانم هیچکس را بهجز «مارک [والبرگ]» در آن نقش تصور کنم. وقتی بالاخره فیلم را دیدم، فقط به این فکر کردم که یک شاهکار است. طنز ماجرا اینجاست که حالا این سؤال را خودت میپرسی، اما واقعیت همین است.
اندرسون: چرا اینقدر طول کشید تا با هم کار کنیم؟
دیکاپریو: میدانی که فیلمنامه «یک نبرد پس از دیگری» سالها روی میزت بود. این فیلم از جنبههای بسیاری برای تو شخصی بود و البته به جهانی که الآن در آن زندگی میکنیم هم ارتباط داشت. اما درنهایت، دلیل تمایل من برای بازی در این فیلم خیلی ساده بود؛ نزدیک به بیست سال است که میخواهم با تو، پل، کار کنم و عاشق این ایده شدم. یک انقلابی شکستخورده که میخواهد گذشتهاش را پاک کند، ناپدید شود و سعی کند نوعی زندگی عادی را در کنار دخترش تجربه کند.
اندرسون: شخصیت جالبی است؛ کسی که کارش را با رؤیای تغییر دنیا از چپِ رادیکال آغاز میکند، اما با بالا رفتن سن، روزبهروز بدخلقتر و منزوی میشود.
دیکاپریو: و در حالت ترس و پارانویا دائمی زندگی میکند. خلق شخصیتی که به شکل عجیب، ترکیبی از هر دو حزب سیاسی و عقاید مختلف باشد و قطعاً «پدر سال» هم نباشد، خیلی جالب بود.
اندرسن: هیچکس نمیتواند از چیزی که اجتنابناپذیر است فرار کند که و برای او بودن پدر شدن و دیدن نسل بعدی از پشت سر است. پس اجتنابناپذیر بودن یعنی میانسالی، یعنی راحتطلبی. اجتنابناپذیر بودن یعنی نگاه تحقیرآمیز به نسل بعد صرفاً به این دلیل که کارها را به شیوهای که شما فکر میکنید باید انجام دهند، انجام نمیدهند. به تعبیر دیگر، یعنی «اونطوری که ما انجام دادیم، انجامش نمیدن». درنتیجه چیزی که به وجود میآید بدخلقی است، حتی اگر در جوانی کاملاً لیبرال و سرشار از شور و اشتیاق بوده باشید. وقتی وارد نبردهای روزمره و پیشپاافتاده زندگی شوید، آنها فقط شما خسته میکنند.
دیکاپریو: بهویژه اگر در خفا زندگی کنید. چه انتخابهایی دارید؟ مینشینید مواد مصرف میکنید و فیلمهای انقلابی قدیمی میبینید؛ موبایل هم که ندارید، درست است؟ این هم تبدیل به یک موضوع مهم دیگر در فیلم شد.

اندرسون: یک سؤال میپرسم و باید در سریعترین زمان ممکن جواب بدهی. اگر نمیدانستی چندساله هستی، الآن خودت را چندساله احساس میکنی؟
دیکاپریو: سیودو.
اندرسون: پاسخ خوبی است. کاری که باید بکنی این است که بررسی کنی وقتی سیودو سالت بود چه اتفاقاتی افتاد و بعد میخواهی کشف کنی و بفهمی چرا این پاسخ را دادی. ارتباط این موضوع با شخصیت تو در فیلم این است که او عاشق زنی به نام پرفیدیا شد و در مقابل آن زن قلب او را هزار تکه کرد، دوباره سر جایش گذاشت، دوباره خردش کرد، دوباره درستش کرد و برای بار سوم هم خردش کرد. او را در زمان حبس کرد و نگذاشت به جلو حرکت کند. نتیجه اجتنابناپذیر آن قلب شکسته، این است که برای مدت طولانی با آن بنشینی و بجوشی. تنها کاری که میکنی این است که در یک جا ثابت میمانی. راستی، پاسخ خود من بیستوهفت بود.
وقتی چهار یا پنج سال پیش سراغت آمدم، تقریباً ۸۰ درصد فیلمنامه آماده بود، اما هرگز به ایده موبایلها در داستان فیلم پی نبرده بودم.
دیکاپریو: خب تو همیشه به ایده دنیای بدون موبایل علاقه داشتی.
اندرسن: میدانستم که باید به آن پرداخته شود. تو این ایده را به من دادی که ویلا با داشتن موبایل، علیه خواستههای پدرش طغیان میکند. ایده خوبی بود. همیشه وقتی چنین چیزی با یک ایده جدید اتفاق میافتد، آن تغییر فوری که باعث میشود به چیزی که کاملاً مخالفش بودی متمایل شوی، جالب است. فیلم از این ایده سود برد.
دیکاپریو: درواقع درباره گسست بین نسلهاست. درباره این است که این دختر و پدر چگونه با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند و اینکه ما در دنیایی کاملاً متفاوت با نسل بعد زندگی میکنیم. فکر میکنیم آن را درک میکنیم، اما اینطور نیست. اینگونه است که آنها ارتباط برقرار میکنند.
اندرسون: سؤالی که اسکوایر از من خواسته بپرسم این است؛ سال گذشته پنجاهساله شدی. آیا حس میکنی زمان مناسبی برای بازنگری است؟
دیکاپریو: تو ازنظر عاطفی سال گذشته سیوپنجساله شدی.

اندرسون: پنجاه ساله هستی، اما بلوغ عاطفیات سیودو است. چه حسی دارد؟
دیکاپریو: خب، این احساس را ایجاد میکند که تمایل داری صادقتر باشی و وقتت را هدر ندهی. فقط میتوانم تصور کنم دهههای بعدی چه طور پیش خواهند رفت. مثلاً به مادرم نگاه میکنم و او دقیقاً همان چیزی را میگوید که فکر میکند و هیچوقتی را تلف نمیکند. او هرگز تظاهر نمیکند.
اندرسون: بله.
دیکاپریو: صریحتر بودن و ریسک اینکه همهچیز خراب شود، یا اختلاف پیش بیاید، یا مسیرتان از هر نوع رابطهای در زندگی—چه شخصی و چه حرفهای—جدا شود، یعنی دیگر نمیخواهی وقتت را هدر بدهی. باید صریحتر باشی. این تقریباً یک مسئولیت است، چون بخش بسیار بزرگی از زندگیات پشت سرت است، نه پیش رویت.
اندرسون: پاسخ خوبی بود.
دیکاپریو: این فیلم چه ویژگیای داشت که باعث شد بیست سال از عمرت را صرف آن کنی؟
اندرسون: فیلمهای سیاسی میتوانند شبیه خوردن سبزیجات باشند. البته استثناهای زیادی از فیلمهای بزرگ سیاسی وجود دارد؛ اما الآن تنها چیزی که میخواهم ببینم، داستانی است که بتوانم با آن ارتباط برقرار کنم و تنها چیزی که اهمیت دارد، احساسات است. احساسات از داستان یک خانواده شروع میشود. از نحوهی عشق و نفرت ما میآید. وقتی فیلمها موعظه میکنند، گوش نمیکنم. همگام شدن با وضعیت جهان غیرممکن است؛ به همین دلیل بهتر است روی چیزهایی تمرکز کنیم که هیچگاه قدیمی نمیشوند. میتوانی با درک اینکه کدام بخش از یک داستان چیزی است که مخاطب واقعاً برایش اهمیت قائل است، بفهمی چه چیزی هرگز از مد نمیافتد. سؤال این است: آیا یک پدر میتواند دخترش را پیدا کند؟ یا معنای خانواده بودن چیست؟
دیکاپریو: تو را یک کارگردان مستقل و روشنفکر میشناسند. خودت این را قبول داری؟
اندرسون: خب، لازم نیست توهینآمیز باشد.
دیکاپریو: نه، اصطلاح درستش چیست؟ بگذار اینطور بگویم، تو معمولاً فیلمهای تجاری نمیسازی. نویسنده و کارگردانی با دیدگاه خاص خودت هستی. چه اصطلاحی برای آن مناسب است؟

اندرسون: فروش کم در گیشه؟!
دیکاپریو: نه، تو فیلمهای بزرگ و پرهزینه را هم تحسین کردهای، مانند فیلمهای مارول. شنیدهام درباره «نابودگر ۲» هم صحبت کردهای. ظاهراً در مدرسه فیلمسازی به تو گفتهاند «اگر برای ساختن فیلمی مثل نابودگر ۲ به اینجا آمدهای، جای درستی نیامدهای» و تو هم کم نگذاشتی و با فحش جواب دادی: «نابودگر ۲ یک فیلم لعنتیِ عالیه». این فیلم، به نظر من، نسخهی پل توماس اندرسون از یک فیلم اکشن است. فکر کردم، تعقیب و گریزهای ماشینی؟ پل چطور میخواهد اثری شبیه به «ارتباط فرانسوی» بسازد؟ چهکاری میخواهد انجام دهد که قبلاً مایکل بی انجام نداده و آن را به یک اثر «شخصی پل» تبدیل کند؟
اندرسون: بیست سال پیش شروع کردم به نوشتن این داستان و هستهی اصلی آن فقط نوشتن برای یک فیلم اکشن با صحنههای تعقیب و گریز ماشین بود. هرچند سال یکبار سراغ این داستان میرفتم. گاهی فکر میکردم میخواهم «واینلند» نوشته توماس پینچن را اقتباس کنم، کتابی که در دهه هشتاد، درباره دهه شصت نوشتهشده است؛ اما در اوایل دهه ۲۰۰۰ به آن نگاه میکردم و به این فکر میکردم داستان در آن زمان چه معنایی دارد. بعد به داستان کاملاً متفاوت دیگری رسیدم که درباره یک انقلابی زن بود. بهعبارتدیگر، در بیست سال گذشته تمام این ذهنیتها را داشتم و بهنوعی هیچکدام هم از مد نمیافتادند، چون به نظر میرسد هر چه در عرصه سیاست رخ میدهد، همیشه یکسان است. فقط در سالی متفاوت.
دیکاپریو: گفته میشود «یک نبرد پس از دیگری» بر اساس رمان «واینلند» ساختهشده است. من این کتاب را نخوانده بودم. تو هم هیچوقت دربارهاش با من حرف نزدی. اگرچه بعداً که خواندمش متوجه شدم در فیلم ارجاعات زیادی به این کتاب شده و الآن میتوانم ریشههای داستان را پیدا کنم و این ایده که چه بلایی سر انقلابیون بعد از دهه شصت آمده است.
اندرسون: اقتباس از رمان «واینلند» برایم کار خیلی سخت بود. پس مثل یک دزد فقط قسمتهایی که برایم جذاب بودند را دزدیدم و در رفتم. فکر میکنم همهی ما نویسندهها همین کار را میکنیم؛ میدزدیم. همیشه ساختار «بینوایان» را دوست داشتم. یک پردهی اول دیوانهوار و پرهیجان دارید، بعد وارد داستان میشوید و باید با تکههای ویرانه کنار بیایید یا با انتخابهایی که در پرده اول کردهاید، مواجه شوید. این یک ساختار دراماتیک بسیار خوب است.
دیکاپریو: در این فیلم تمهایی از فیلمهای «جنگ ستارگان» و «نابودگر ۲» وجود دارد. جالب است که چطور دیدگاهتان را نسبت به روح زمانه _ یعنی مسائل سیاسی امروز_ را با این تمهای قابلفهم برای مخاطب گسترده تلفیق کردید.

اندرسون: آن شخصیتهای اسطورهای، حداقل آنهایی که شخصیتهای «جنگ ستارگان» بر اساسشان ساختهشدهاند، همیشه بودهاند و هرگز از مد نمیافتند. این همان داستان کلاسیک «هیچچیز تغییر نمیکند» است. داستان یک کودک منتخب و نیروهای مخالف که به دنبال جادوی او هستند. این داستان قدیمی اما عالی است و قطعاً مناسب زمانه ماست. وقتی وارد داستانی میشوید که کار میکند، سؤال بعدی لحن است و لحن ما درنهایت بازتاب شخصیت همه آدمها شد. لحن ما، پوچی مطلق طبیعت انسان را نشان میدهد.
دیکاپریو: شخصیت من آن قهرمان تیپیکال فیلم نابودگر نیست که قدرت فوقالعاده یا توانایی خاصی داشته باشد، اما تسلیم نشدنی و سرسخت است، میدانی؟
اندرسون: خب، این برمیگردد به…
دیکاپریو: خرسهای بدخبر (Bad News Bears)، او در این فیلم قهرمان پدر امروزی است.
اندرسون: درست است، او خیلی شبیه والتر ماتائو در خرسهای بدخبر است. وقتی فیلمهای ماموریت: غیرممکن را میدیدم که معمولا با یک کد شروع میشوند و تام کروز باید آن رد و بدل میکرد، من در تخیلم میگفتم چه میشد اگر ایتن هانت فقط یک بار آن کد را فراموش میکرد؟ آیا طرف مقابل خط میگفت: «اشکالی ندارد، میدانم تو ایتن هانت هستی. بیایید ادامه دهیم.» یا میگفت: «متأسفم، میدانم تو ایتن هانت هستی، اما هنوز به کد نیاز دارم.»
دیکاپریو: ما کلی صحبت کردیم که چگونه یک شخصیت قهرمان خلق کنیم که حس واقعی داشته باشه و شبیه انتخابهای معمولی همیشگی نباشه. تو به من گفتی کل ماجرا در تعقیب بیوقفه برای محافظت از دخترش است، تسلیم نشدن و کنار او بودن. این داستان یک پدر و دختر است و اینکه در آن موقعیتها چه میکنند، حتی اگر در برابر همه احتمالات باشید. مدتی هم در مورد رسیدن به افراطکاریهای «جان ویک» صحبت میکردیم. من گفتم نه! یک اسلحه بدتر بده، یا اگر اسلحهای نباشد چه؟ حذف خشونت از شخصیت او کلید باز کردن قفل شخصیتش بود.
اندرسون: برای من جالب بود که دقیقاً نمیدانستیم پایانش چگونه خواهد بود، اما من از آنچه شکل گرفت بسیار خوشم آمد. مرکز دراماتیک داستان این بود که ویلا بگوید: «تو کی هستی؟» و نجات بخش روز این بود که تو بگویی: «من پدرت هستم.»
دیکاپریو: و واقعاً داستان همین است.

اندرسون: این قهرمانانه است؛ از شلیک به کسی قهرمانانهتر است. نجات او یعنی گفتن: این جمله «من همان کسی هستم که همه این مدت اینجا بودهام. من پدرت هستم.»
دیکاپریو: فیلم مورد علاقهات چیست؟
اندرسون: اگر شنبه باشد و در حال جستوجو برای انتخاب فیلم باشم و فکر کنم، چه چیزی میخواهم ببینم؟ احتمالاً به چیزی میرسم که عنصر ماجراجویی-اکشن داشته باشد. اولین چیزی که به ذهنم میآید «فرار نیمه شب» است. از وقتی برای اولین بار آن را دیدم، رویای ساخت فیلمی به همان لذت و سرگرمکنندگی را داشتم.
دیکاپریو: یک شاهکار.
اندرسون: در هفتهی اولی که فیلم اکران شد، سه یا چهار بار آن را دیدم. این اوج یک فیلم عالی برای مخاطب گسترده است. ما معمولاً یک فیلم اکشن را در گوشهای از ذهنمان قرار میدهیم که مانع از این میشود آن را خیلی جدی بگیریم. استثناهایی مانند «مد مکس» هم وجود دارد، اما بیشتر اوقات اجازه نمیدهیم فیلمهای اکشن با داستانهای دراماتیکمان تلفیق شوند؛ گویی نمیتوان بازیگری خوب داشت که همزمان ماشین براند یا با اسلحه شلیک کند، اما «فرار نیمه شب» همهی اینها را داشت.
دیکاپریو: اخیراً درباره این فیلم صحبت میکردم و یک کمدین بسیار مشهور گفت: «این ممکن است بزرگترین کمدی دو نفرهای باشد که تا به حال ساخته شده است؛ فوقالعاده است.» پدرم بعد از صحبت درباره بازیگری، مرا به دیدن «فرار نیمه شب» برد و گفت: «پسرم، میخوای بازیگر شوی؟ این مرد همان است—این یعنی بازیگری است.»
اندرسون: آیا فیلمهای خودت را تماشا میکنی؟
دیکاپریو: خیلی کم پیش میآید که فیلمهایم را ببینم، اما اگر بخواهم صادق باشم، یکی هست که بیش از بقیه آن را دیدهام: «هوانورد». تنها به این دلیل که آن تجربه برای من لحظهای بسیار خاص بود. من قبلاً با مارتی [اسکورسیزی] در فیلم «دار و دستههای نیویورک» کار کرده بودم و حدود ده سال بود که کتابی درباره هاوارد هیوز را با خودم این طرف و آن طرف میبردم. تقریباً میخواستم این نقش را با مایکل مان به سرانجام برسانم، اما به دلیل تداخل برنامه، درنهایت توسط مارتین ساخته شد. آن موقع سیساله بودم. اولین باری بود که بهعنوان بازیگر احساس میکردم واقعاً بخشی از تولید هستم و نهفقط یک بازیگر که برای ایفای نقش استخدامشده است. من به شیوهای کاملاً جدید احساس مسئولیت میکردم. همیشه نسبت به این فیلم افتخار کردهام و تعلقخاطر خاصی به آن دارم، چون بخشی کلیدی از رشد حرفهای من در این صنعت بود و برای اولین بار نقش یک همکار واقعی را پذیرفتم.

اندرسون: من هر وقت بخواهم میتوانم آن را تماشا کنم.
دیکاپریو: برگردیم به فیلم، به نظرم چیس [اینفینیتی] فوقالعاده بود.
اندرسون: بله، همینطور است.
دیکاپریو: ما یک فرآیند گسترده آزمون بازیگری داشتیم و در مقطعی گفتی: «این همان است.» و من گفتم: «بله، این همان است.» و این اولین فیلم او بود.
اندرسون: ما با فیلمبرداری صحنههای تو با او شروع کردیم. یادم هست که فکر کردم، امروز واقعاً باید مراقب او باشم؛ حتماً خیلی عصبی است. ولی او عصبی نبود، شاید هم بود، همهمان احتمالاً همهی ما کمی عصبی بودیم؛ اما نکته این است که او فوراً حرفهای عمل کرد. ما صحنه پایانی را در همان ابتدای کار فیلمبرداری کردیم. فکر میکنم همه با هم گفتیم: «این هیچوقت در فیلم استفاده نخواهد شد. برویم کار را ادامه دهیم، بعداً برمیگردیم؛ و دوباره این صحنه را میگیریم، الآن چیز خوبی از کار در نمیآید.» و عجیب اینکه فکر میکنم چیزی کاملاً جادویی گرفتیم.
دیکاپریو: آن صحنه پایانی، خیلی، خیلی تکاندهنده است و بعد تیانا [تیلور] واقعاً فوقالعاده بود. چه توانایی بینظیری در بداههپردازی و تجسم بخشیدن به آن شخصیت داشت.
اندرسون: تیانا وقتی در بهترین حالت بود که به او اجازه میدادی خودش باشد. فقط کافی بود به او آزادی عمل بدهی و مطمئن شوید که دارید درست فیلمبرداری میکنید. این بهترین روش برای کار با او بود.
دیکاپریو: و البته شان پن.

اندرسون: شان پن، آنقدر بزرگ است که برای ما که تازه شروع کرده بودیم، یک قهرمان محسوب میشد. آدم میگفت: «اوه، این یک بازیگر واقعی است، یک مرد واقعی است.»
دیکاپریو: بعدازاین همهسال که او را میشناسم، واقعاً خوشحالم که توانست چنین نقشی را بازی کند، چون قرار نبود آن را به روش سنتی بازی کند. میدانستید که شان یک عنصر غیرمعمول را به نقش میآورد. من فقط یک صحنه با او بازی کردم.
اندرسون: فقط همان یک صحنه در سوپرمارکت است، نه؟ آن روز همیشه برایم بهیادماندنی خواهد ماند، وقتی تو مدام به اطراف نگاه میکردی و میپرسیدی: «میخواهیم این سوپرمارکت را تعطیل کنیم؟» و من میگفتم: «نه، فقط فیلمبرداری میکنیم». بعد صندوقدار وسط صحنه، گوشیاش را درآورد و شروع کرد از تو عکس گرفتن. این وضعیت مرا به خنده انداخت. حدس میزنم بعد از مدتی از عکس گرفتن خسته شد.
دیکاپریو: آیا ایده هرجومرج کنترلشده در کاری که انجام میدهید را دوست دارید؟
اندرسون: بله. فکر نمیکنم همیشه خوب باشد. باید انتخاب کنید که چه زمانی مناسب است. لحظاتی هست که میگویید: «میخواهم ناشناختهها را احساس کنم». در «عشق پریشان» صحنهای با بازی آدام سندلر را فیلمبرداری میکردیم که او در خیابانی در هونولولو از یک تلفن عمومی با امیلی واتسون در هتل تماس میگرفت و این صحنه فوقالعاده بود؛ اما وقتی آنجا ایستاده بودیم، گفتم: «خوب است، اما انرژی کمی دارد و واقعاً نمیدانم برای درست کردنش چهکار دیگری میتوانم بکنم». وقتی داشتیم جمع میکردیم که برویم یکی گفت: «نمیتوانید کامیونتان را اینجا بگذارید، فردا روز رژه بزرگ است». من گفتم: «یکلحظه صبر کنید، فردا اینجا رژه برگزار میشود؟ میتوانیم باجه تلفن را همین جا بگذاریم و در وسط رژه فیلمبرداری کنیم؟ بیا برگردیم.» این همان لحظهای بود که چیزی بزرگتر از فیلم تو، اتفاق میافتاد. گاهی ممکن است شکست بخورید؛ اما زمانهای دیگری هم هست که میتوانید موفقیتی کمیاب و درخشان داشته باشید. قرار بود آدم در یکی از این تماسها واقعاً عصبانی شود و تقریباً داشت به آن حالت نزدیک میشد، اما درست در همان لحظه که او باید به اوج خشماش میرسید، نوازندگان طبل از راه رسیدند و صدای نواختنشان همهجا را فراگرفت. موسیقی باید روی او تأثیر میگذاشت. آدام ناگهان در یک برداشت فوقالعاده از خشم منفجر شد و واقعاً کنترلش را ازدستداده بود.
دیکاپریو: این همان لحظهای بود «من دارم اینجا راه میروم!»، درست است؟

اندرسون: درست است. ما در این فیلم در برخی از این صحنهها واقعاً خوششانس بودیم. زیر یک پل بزرگراه، نزدیک مرز تیخوانا، درحالیکه در اطراف کمپ مهاجران فیلمبرداری کردیم، نمیتوانستم مهاجران واقعی که از مرز عبور میکردند را از بازیگران سیاهی لشگر فیلم، تشخیص دهم. درواقع هیچکس نمیتوانست. آنها را در پشتصحنه میدیدم و از خودم سؤال میکردم: «این پشتصحنه است یا اینکه واقعاً کسانی در حال عبور از مرز هستند؟» و واقعاً افرادی بودند که از مرز عبور میکردند.
دیکاپریو: درباره دیالوگ شخصیت بنیسیو بگویید، درباره آزادی.
اندرسون: این جمله از نینا سیمون [خواننده و فعال اجتماعی] است. در یک مصاحبه از او پرسیدند: «آزادی برای تو چه معنایی دارد؟» و او پاسخ داد: «به تو میگویم آزادی چیست. نترسیدن. آزادی همین است.» این جمله در فیلمنامه اصلی نبود، اما هرچه فیلمبرداری پیش میرفت، این جمله در ذهنم مدام تکرار میشد: نترس. ادامه بده. کاملاً مناسب بود که آن را در دهان شخصیت بنیسیو بگذارم و بهعنوان یک فلسفه، قطعاً برای من هم مصداق دارد. آزادی یعنی نترسیدن. امیدوارم همه ما بتوانیم به آن برسیم.


حمیده وطنی
حمیده وطنی گرگری کارشناس ارشد پژوهش هنر، نویسنده و منتقد سینما، فعالیت پژوهشی خود را با نشریه علمی پژوهشی نگره بهعنوان مدیر داخلی نشریه و فعالیت رسانهای سینمایی را با ماهنامه سینما آغاز کرد مقالات او در نشریات متعددی ازجمله مهر، سینما ویدئو، روزنامه اعتماد ... چاپشده است، او پیشتر دبیر تحریریه نشریه «دایره» بود و هماکنون دبیر تحریریه رسانه رسمی فرهنگی هنری سلیس نیوز و دبیر سرویس سینمایی است.




