انقلاب در فیلم انفجاری
عنوان هیجانانگیز و توفنده فیلم سیاسی جدید پل توماس اندرسون، «یک نبرد پس از دیگری»، نهتنها برای این اثر که میتواند توصیفی برای کل تاریخ بشریت باشد. هر وقت خودم را در حال آرزو کردن برای زندگی در دورهای آرامتر میبینم، بهطور عجیبی با پرسیدن این سؤال آرام میشوم: کی واقعاً آرام بوده است؟
هر نسل برای چیزی میجنگد: حق رأی، برابری، خودمختاری، سلامت مناسب، دستمزد عادلانه و حتی حق ادامه دادن به مبارزه. وقتی توماس پینچن در سال ۱۹۹۰ رمان «واینلند» را منتشر کرد، داستانی چند دههای درباره گروهی از هیپیهای مبارز و مصرفکننده مواد از دهه شصت تا دوران ریگان، به نظر میرسد که او از اینکه فرهنگ ضد جریان نتوانسته روح آمریکا را آزاد کند، ناامید شده بود و نوشت که پس از واترگیت، «افراد تغییر کردند، سرکوب ادامه یافت و گستردهتر، عمیقتر و کمتر قابلمشاهده شد.»
بااینحال، اقتباس متفاوت و پرانرژی اندرسون دیدگاهی مثبت به «کوکتل مولوتف» خود دارد. بله، فیلم میگوید که مبارزه برای آزادی ادامه دارد: ایدئولوگها در مقابل چاپلوسها، رادیکالها در مقابل محافظهکاران، وفاداران در مقابل خائنان؛ اما آیا الهامبخش نیست که هنوز کسانی حاضر به مبارزهاند؟
«نبرد» که اندرسون خود آن را نوشته است، گروه انقلابی خیالیای به نام «فرانسه ۷۵» را در طول ۱۶ سال روایت میکند. این گروه به رهبری پرخاشگر پرفیدیا بورلی هیلز (تیانا تیلور) اداره میشود و اعضایش شامل لیدی شامپاین (رجینا هال)، می وست (آلانا هایم)، جانگلپوسی (شاینا مکهایل) و گتو پیت، معروف به باب (لئوناردو دیکاپریو)، عاشق پرفیدیا و پدر آینده دخترش ویلا است که در ادامه فیلم بهعنوان نوجوان توسط چیس اینفینیتی بازی میشود.

توصیف «یک نبرد پس از دیگری» بهعنوان نسخهای از «واینلند» سخاوتمندانه است
تحت رهبری طمعکار پرفیدیا، فرانسه ۷۵ همه کار انجام میدهد: آزاد کردن مهاجران از مراکز بازداشت، منفجر کردن دفاتر کمپین سیاسی و از کار انداختن شبکه برق. تاریخ شروع و پایان داستان عمداً مبهم باقیمانده است.
قطعاً در تاریخ بیش از یک قرن سینما، بازیگران دیگری شخصیتهایی به جذابیت، قدرت و تندمزاجی پرفیدیا تیلور ساختهاند، نهتنها باردار در نهماهگی و با تفنگ خودکار، اما نمیتوانم مطمئن باشم که کسی دیگر هر سه ویژگی را با چنین قدرتی ترکیب کرده باشد. شما باور میکنید که او میتواند آن چیزی که پینچن به طنز «بوسه مرگ کونویچی» مینامد را انجام دهد.
رهبر شورشی او در پرده اول تسلط دارد و باب دیکاپریو را بهعنوان پیرو کماهمیت به نظر میآورد که بهسختی شایستگی لیسیدن چکمه جنگی او را دارد. «من را تحت تأثیر قرار بده» او در همان اوایل به او میگوید و باب هیچگاه موفق نمیشود. (دیکاپریو که از موقعیت بازیگوش خود اطمینان دارد، همیشه در نقش دلقکهای مضحک مانند نسخه پایانی جوردن بلفورت در «گرگ والاستریت» بهترین است. تام کروز میدود، میافتد و میخزد.)
اندکی بعد، پرفیدیا وارد دفتر سرهنگ چاپلوس استیون لاکجاو (شان پن) میشود تا او را بیازارد و تحقیر کند، اما او بهطور غیر عمد، سرهنگ تمامعیار را تحریک میکند.
لاکجاو، با بازوهایی سخت و متورم مثل آرمادیلوی جادهای، قسم میخورد که پرفیدیا را تعقیب کند تا او را تحت اراده خود درآورد.
طبیعتاً لاکجاو از باب دیکاپریو متنفر است و از دیدن اینکه پرفیدیا مادر میشود خوشحال نیست. پرفیدیا هم خوشحال نیست. «برو انقلاب کن، عزیزم» باب میگوید وقتی پرفیدیا از در بیرون میرود، افسردگی پس از زایمان او را به تلاش برای اثبات اینکه چیزی فراتر از بدنی دردناک و محدود به یک نوزاد است، ترغیب میکند. باب، نوزاد را در آغوش گرفته، نمیداند که در یک و نیم دهه، پدر تنها در مخفیگاه خواهد بود و قیامی که برای آن جنگیده — و برخی دوستانش جان دادهاند — به نظر ناکام خواهد آمد.

گذشته پرفیدیا، همانطور که در مورد لاکجاو رخ داد، سراغ او و ویلا خواهد آمد و مجبورشان میکند که جداگانه مسیر خود را ادامه دهند و به دیگری اعتماد کنند که آموزشهای لازم برای بقا را دارد. باب دقیقاً موفق به تطبیق با شرایط نخواهد شد، اما از ساختمانی ۴۰ فوتی سقوط خواهد کرد.
توصیف «نبرد» بهعنوان نسخهای از «واینلند» سخاوتمندانه است. فیلم احساسی شبیه انداختن یک سیگار توهمزا در محراب پینچن دارد و سپس، به روحیه شورش، مسیر خود را میرود. آنها مشابهتهایی در طنز، تمایلات جنسی و اخلاقی دارند، اما حساسیت و ستون فقرات «نبرد» کاملاً متعلق به اندرسون است.
او داستان و شخصیتها را حول محور نژاد بازسازی کرده و گفتنی است که خانواده ترکیبی باب و پرفیدیا کمی شبیه خانواده خود اندرسون با همسر و بازیگر مایا رودولف است. (صحنهای که باب اعتراف میکند هنوز یاد نگرفته چگونه موهای ویلا را درست کند، کوچک، کامل و دردناک است.) مانند یک بارمن که نسخه مدرن فرانسه ۷۵ را آماده میکند — کوکتلی از دوره جنگ جهانی اول که به توپ ضد هوایی ادای احترام میکند — اندرسون میداند میتوان اجزای کلیدی را تغییر داد.
در همین حال، وسواس لاکجاو به پرفیدیا با تمایل او به پیوستن به گروه ملیگرایان سفیدپوست به نام «باشگاه ماجراجویان کریسمس» که برای فیلم ساختهشده، در تضاد است. (شعار خندهدار آنها بسیار خوب است و نباید خراب شود.) گریمورها مطمئن شدهاند که همه این نژادپرستان شبکهدار باید زشت به نظر برسند و همینطور اعضای میلیشیای پوست قرمزی با خالکوبی تا خط مو. این افراد هیچ تبلیغی برای برتری ژنتیکی نیستند.
ترکیب سرمایهدار نفتی طماع و راهنمای روحانی دستکاریکننده با ملیگرایان آمریکا-محور این فیلم، مثلث شیطانی پل تواس اندرسون از شخصیتهایی است که ایدههای بنیانگذاران ما را فاسد کردهاند. معمولاً اندرسون اجازه میدهد مسیر خود را در تصاویرش پیدا کنیم، اما «نبرد» خطوط واضح و قابل تشخیصی رسم میکند، احتمالاً به این دلیل که اندرسون بیش از همه از لاکجاو متنفر است. میتوان فهمید، زیرا برخلاف دنیل دی-لوئیس در «خون به پا خواهد شد» یا فیلیپ سیمور هافمن در «آسمان لنکستر»، او و پن به این موجود هیچ جذابیتی نمیدهند.
تنها مسئله این نیست که لاکجاو نژادپرست است، بلکه او عمدتاً به سود خود از سیاستهای نژادپرستانه حمایت میکند. او یک ریاکار بیروح، دیگر از کلاهبرداران دنبال قدرت امروزی است. با اینکه لاکجاو در تعقیب ویلا با وسواس شبیه به ترمیناتور تهدیدآمیز است، همچنان بهاندازه پیت بیچاره ناچیز است.

بخش زیادی از داستان به تلاش گروههای مختلف برای محافظت یا نابود کردن ویلا، وارث دیانای مخرب پرفیدیا، خلاصه میشود، درحالیکه موسیقی بیقرار و فوقالعاده جاننی گرینوود با پیانویی کوبنده، همزمان بداهه و اسرارآمیز، مثل این است که میخواهد آهنگ خود را به خاطر بسپارد.
به همین ترتیب، باب نمیتواند کلمات رمز لازم برای درخواست کمک از زیرزمینیها را به خاطر بیاورد: «مغزم سوخته، رفیق» او ناله میکند.
ایده اینکه کسی، حتی گوریل شجاع اینفینیتی، در جنگی مداوم علیه ظلم ویژه است، ناهماهنگی کوچکی در فیلمنامه است، همراه با چرخش اخلاقی شخصیت کوچکی که کمی بیشازحد راحت است. افزون بر این، نکته کلیدی این است که مبارزه وجودی انسان نه در راه است — بلکه هماکنون اینجاست — و بهانههای حمله مهاجرتی که لاکجاو برای بسیج سربازانش استفاده میکند، باعث آسیب رسیدن به بسیاری از مردم، بهویژه سیاهپوستان در حاشیه فیلم میشود.
اما اندرسون به دنبال احساسات زدگی نیست. او و تدوینگرش اندی یورگنسن لحنی کاملاً تند و سریع را در فیلم حفظ میکنند، بنابراین جسورانهترین انتخاب او این است که ما را وادار کند بدون نمای نزدیک از چهرههای گریان در پشت میلهها، نسبت به این قربانیان احساس بدی داشته باشیم. در عوض، او صحنهای کوتاه از بچههای زندانی خسته را نشان میدهد که گویی بهصورت تحقیرآمیز پتوی خود را در سلول میاندازند و همین تصویر بهتنهایی بسیار تأثیرگذار است.
به همان اندازه بازیگوش و دقیق، صحنههای طولانی «یک نبرد پس از دیگری» با سرجیو سنت کارلوس بینظیر (بنیسیو دل تورو) است، معلم کاراته ویلا و نوعی هریت توبمن قرن ۲۱ برای کارگران بدون مدرک.
فیلمبردار مایکل بومن صحنهای زیبا و سایهدار از گشتیهای اسکیتبورد سنت کارلوس بر فراز پشتبامها در مقابل ساختمانی که شبیه پرچم آمریکا روشنشده، خلق میکند. بین دو اجرای هیجانانگیز دل تورو در این فیلم و «طرح فینیقی» امسال، مطمئنم هیچچیز بهتر از همراهی او در عبور از جهان نیست.

باوجود عنوانی پرطمطراق و پرتستوسترون، در «یک نبرد پس از دیگری» هیچکس با مشتی مستقیم به کسی نمیزند. خشونت بزرگ، شبیه دولت و تهدیدآمیز است و وقتی به فرد میرسد، بهاندازه گلوله بیروح و بیطرف است. شخصیتها در این فیلم ظاهر میشوند و کنار زده میشوند. بعضیها نامهای بزرگی دارند، بعضی از شخصیتهای محبوب ما حتی نامی ندارند. چرخش ادامه دارد، بیرحمانه.
قطعاً فکر میکنید، وقتی به پایان داستان میرسیم، اندرسون چند کلمه روی صفحه میگذارد تا به ما بگوید همه خوب هستند یا نه. او این کار را نمیکند و این جسورانهترین حرکت اوست. گره زدن این خطوط داستانی به هم، حسی از قطعیت را القا میکند که او به آن باور ندارد.
برای او، مهمتر است تأکید کند که پیشرفت یک تلاش تیمی است. همانطور که عنوان تأکید میکند، دیگران جایگزین سقوط کردهها خواهند شد. همیشه همین بوده است.
امی نیکولسون


حسین تقی پور
حسین تقی پور، نویسنده و منتقد سینما و کارشناس رسانه فعالیت در مطبوعات را با نشریه سینما تئاتر آغاز کرد و مقالات او در نشریات کیهان هوایی، مهر، سینما ویدئو، هفتهنامه سینما ورزش، روزنامه ابرار، روزنامه توسعه و... منتشرشده است. او سردبیر نشریه سینما تئاتر و نشریه «دایره» است.



