مکاشفهای مسحورکننده
فیلمهای «اینگمار برگمان» را میتوان تلاشی پرسشگرانه و اندیشمندانه درباره دلمشغولیهای شخصیاش دانست که گویی میخواست به این وسیله، افکارش را با ما در میان بگذارد، بدون اینکه بکوشد پاسخی برایشان بیابد و به ما ارائه دهد.
به نظر میرسد به طرز حیرتانگیزی به دنبال این بود تا با شریک کردن ما در پروسه پیچیده ذهنیاش سؤالات بیشتر و جدیدتری به وجود آورد.
درواقع زیستن در این جهان برای برگمان به هزارتویی ناشناخته و مبهم از سؤالاتی بههمپیوسته و متوالی بود که حتی اگر برای پرسشهایش جوابی نیز مییافت، از دل آن پاسخ به سؤالی دیگر میرسید و این سفر ادیسهوارش در دنیایی پر از علامت سؤال و مسائل مجهول تمامی نداشت.
و اکنون فیلمهایش شبیه بلند فکر کردن مردی اندیشمند به نظر میرسد که هر چیز سادهای در جهان را به پرسشی سخت و دشوار تبدیل میکرد تا از دل آن به درک معنای تازه و تجربه نشدهای دست بیابد و به جهانی بهتر از آنچه در آن به سر میبریم، راهی بگشاید.
با چنین رویکردی است که شخصیتهای اینگمار برگمان نیز آدمهای متفکر، پیچیده و غیرقابل درکی هستند که نمیتوانند به مراوده با جهان پیرامونشان دست یابند. چون ذهنشان مدام پر از سؤالاتی درباره هستی، زندگی، مرگ، عشق، ایمان، گناه، گذشته و روابط انسانی است.
آنچه آنها را به افرادی تک افتاده و جدا مانده تبدیل میکند این است که نمیخواهند با حرف زدن درباره دغدغههایشان با دیگران برای پرسشهای حل ناشدنیشان جوابی بیابند. بلکه دوست دارند ساعتها در گوشهای دنج بنشینند، به نقطهای مبهم خیره شوند، در خود فروروند و فقط فکر کنند.
هرچند وقتی هم که لب میگشایند و درباره مسائل درونیشان سخن میگویند، همهچیز مبهمتر و گنگتر به نظر میرسد.
گویی این تفکر بیپایان و بدون نتیجه تنها دلیل برای ادامه زندگیشان در این جهان است و از این خود درگیری آگاهانه لذت میبرند و اساساً برخلاف آنچه انتظار میرود، دلیلی نمیبینند که مسائل و مشکلات شخصیشان را حل کنند. ازاینجهت است که اینقدر بهتنهایی و انزوا و کنارهگیری روی میآورند. انگار میترسند در معاشرتها و مصاحبتهایشان با دیگران مزاحمی سر برسد و جواب پرسشهایشان را بیابد و اگر دیگر سؤالی برای اندیشیدن به آن نداشته باشند، چارهای ندارند جز اینکه به زندگیشان پایان دهند. مگر اینکه همزبانشان کسی باشد که رسم خاموشی و آیین سکوت بداند و بتواند آداب پرسش از جهان را بجا بیاورد.
به همین جهت فیلمهای برگمان نوعی سفر پرتلاطم و غریب درونی به اعماق دنیای افکار، اندیشهها، رؤیاها، کابوسها، احساسات و خیالاتی است که به مکاشفهای مسحورکننده در جهت رستاخیز و احیای تجربیات ذهنی میماند که توصیف آنها در قالب کلمات نیز نمیگنجد، چه برسد به اینکه کسی بخواهد آنها را به تصویر بکشد. بیجهت نبود که فرانسوا تروفوی محبوبمان میگفت: «برگمان مردی است که همه آن کارهایی را کرده که ما خوابش را میبینیم.
همانطور فیلمهایش را ساخته که یک رماننویس کتابش را مینویسد ولی بجای قلم از دوربین استفاده کرده است».
بر اساس تعبیر خودش میتوان سینمای او را «زبان سخن گفتن میان روحها» دانست، مواجههای چهره به چهره با درون انسان و پرسه زدن با جستجوهای مهارنشدنی ذهنی کنجکاو. از
اینروست که فیلمهایش بهنوعی مراسم راز آمیز و جادویی احضار ارواحی میماند که هنوز به دنبال پرسشهای بیجوابشان در میان دنیای زندگان و مردگان دررفت و آمدند.
با چنین رویکردی تفکر و اندیشیدن و پرسش را به جزئی جداناشدنی از زندگی در جهان داستانی آثارش تبدیل میکند و تمام مفاهیم و مسائلی را که همواره عادت داشتیم در میان صفحات کتابها جستجو کنیم و بخوانیم، در کلوزآپهای پررمزورازش از چهره شخصیتها بازنمایی میکند و شکل تحولیافتهای از نگرشهای فلسفی در سینما را ارائه میدهد.
اولریش گرگور و انو پاتالاس بهدرستی در کتاب تاریخ سینمای هنری درباره سینمای برگمان میگویند که «اعتبار و اهمیت آثار او در اصیل بودن نوع فلسفهشان نیست، بلکه در نوع کاربرد دقیق پرده سینما برای نمایش دگرگونیهای اندیشه است.»
اینگمار برگمان سالهای پایانی زندگیاش را در جزیرهای خلوت به نام فارو بهتنهایی میزیست و اگر هنوز سؤالی بیجواب برای فکر کردن داشت، لابد زنده بود؛ اما اکنون خودش به سؤالی پیچیده و کشف ناشدنی در ذهن همه ما تبدیلشده است که فیلمهایش را به این دلیل دوست داریم که میتوانیم بعد از تماشای آنها به گوشه خلوتی پناه ببریم و بیتوجه به آنچه در اطرافمان میگذرد، به فکری عمیق فروبرویم. مگر کار مهمتری از فکر کردن هم در زندگیمان وجود دارد…
نزهت بادی