خلاصی از اندیشیدن
«گاهی برای بازسازی خطوط چهرهات در ذهن ناچار میشوم تمرکز کنم. هرگز تصور این یکی را نمیکردم. برای این که به تمام جزئیات دست پیدا کنم. برای تجسم نگاهت باید صحنۀ بسیار خاصی را جلوی نظر بیاورم. اینها را راجع به چشمهایت نمیگویم که شدتِ مخمل سیاهشان را از برم، راجع به نگاهت میگویم. باید تمرکز کنم و آن لحظهای را که با ذهن عکاسی کرده بودم ظاهر کنم، یادم هست آن لحظه به خود گفته بودم: برای روز مبادا. گمانم همه این کار را میکنند. ثبت یک تصویر. برای روز مبادا.» بخشی از کتاب «شتابان زیستن»
آیا ابتلا به فراموشی میتواند آگاهانه آغاز شود؟ روزی فرا برسد که تصمیم بگیریم از آن روز دیگر به خاطر نیاوریم و مدتی بعد، از به خاطر آوردن آنها ناتوان شده باشیم؟ گمان میکنم آنگونه که شایسته آن بوده است، قدردان «فراموشی» نبودهایم؛ موهبتی که بدون آن چگونه میشد این سالها را از سر گذارند؟
دیگر سالهاست که میدانم با پناه بردن به نوشتن از چیزی است که میتوانم آن را برای مدتی بیشتر با خود داشته باشم؛ نوشتنی که تن زدن از آن برای سالیان، افسوس از خاطر شدنِ جمله کتابهایی را نیز نصیبم کرده است که بعید میدانم روزی دوباره سروقت بازخوانی آنها بروم.
با این ملاحظات هم اما نوشتن از کتاب کوچکی همچون «شتابان زیستن» که بار سنگین «برنده جایزه گنکور ۲۰۲۲» را در طرح جلدش بر دوش میکشد، برایم با تردیدی جدی همراه است: آیا از خاطر شدنِ این کتاب، با گذشتن و ننوشتن از آن، افسوسی به همراه خواهد داشت؟
باآنکه احتمالاً عنوان کتاب و موضوع آن در پرداختن پس از بیست سال به تمام اتفاقاتی که رخداد آنها میتوانست راوی را از سوگِ جوانمرگی همسرش بازدارد و اکتفای نویسنده به شرح آن در کتابی نهچندان قطور، در کنار ترجمه مستقیم آن از فرانسوی از سوی مترجمی که سالیان در پاریس زیسته است و انتشار آن از سوی نشری وزین، برای تن دادن به تجربه آن کافی است.
کتابی که مطالعه آن تنها فراغتی پنج، ششساعته در یک روز تعطیل میطلبد و اگر خبرِ کارشده بر روی جلد اهمیتی برایتان داشته است، این مقدار برای یافتن پاسخ سؤالی ازایندست که چگونه کتابهای معاصر، جوایزی همچون گنکور را برای نویسندگانشان به ارمغان میآورند، زمان منصفانهای است. اثری که عنوان آن در نگاه نخست تداعیکننده کتاب معروف آنا زگرس است، بیآنکه ادعایی در پرداخت به زندگی چند نسل یا جنگی بزرگ داشته باشد؛ که سوگ یک عزیز نیز شاید برای یک زندگی کافی است.
از سر گذراندن سوگ مردی از اهالی موسیقی و قلم که دوست میداشتیاش که نمایشِ «مردانگی» و «آنِ دیگرش» خلاصه در نمایشِ تعلقخاطرش به موتورسیکلتها و متعلقاتش میشد، آنِ دیگری که تو را به خود جلب کرده بود بدون آنکه بداند و به بهای زندگیاش تمام شد، مردی که از تماشای گام برداشتن او پا بهپای کودک مشترکتان لذت میبردی، وقتی تنها سیوشش سال داشتی و گمان نمیبردی روزی بیآنکه بخواهد با مرگش، تو را محکوم کند به تلاش برای کنار آمدن با عذاب وجدانِ احتمالیات بابتِ تمام آنچه شاید با انجام آنها میتوانستی از وقوع آن سانحه منجر به مرگش پیشگیری کنی یا کنار آمدن با احساسِ گناهی که از تمام روابط عاطفیای که در سالهای آتی تجربه میکردی خواهی داشت تا شاید «با نوشتن» از احتمالاتی که میتوانست به اجتناب از وقوع آن تصادف منتج شود، آنهم پس از بیست سال، به تلاش رقتباری دستیازی که تنها در فرهنگ فرانسوی بتواند اینچنین قدر دانسته شود و فارغ از میزان مبهمِ توفیقت در خلاصی از اندیشیدن مدام به تمام «اگر»هایی که میشد با وقوعشان مسیر زندگیات را از دونیم شدن با آن سانحه بازدارد، یادِ آن مرد خوبی را که یک روز صبح از قدرت و اسب بخار بالای موتور هوندا ۹۰۰ سیبیآر فایربلید به وجد آمده بود و پیش چشم نگهبان دفتر کارش چند باری دسته گاز را چرخانده بود، با اهدای جایزه گنکور سال ۲۰۲۲ ارج بنهد.
کتابی که مانند بسیاری از آثار معاصر، در نخستین صفحات خود تمام ماجرا را فاش میکند: «او در تصادفی مرده بود اما اگر برخی احتمالات به وقوع میپیوست میتوانست زنده بماند» و در ادامه، بیاعتنا به نقش تعلیق در پیشروی داستان برای مخاطب و کشش آن، تمامی احتمالات را در چند سطر و «اگر» تیتروار برشمارد و به شیوه کتابی پژوهشی، باقی اثر صرف پرداختی مفصلتر به آن تیترها شوند. کتابی که در ۲۳ قسمت ادامه یافته است و هر قسمت، شرح یکی از اگرهایی است که نویسنده در شروع کتاب، بهمثابه چکیده اثر باز گفته است.
اما چه چیز دستاویز نویسنده شده است تا پس از بیست سال به آن اتفاق بازگردد؟ چه چیزی آن سوگ را تازه کرده است تا این بار در مواجهه با آن، از تن زدن از دستبهقلم بردن و نوشتن از آن، امتناع نکند؟
کتاب علیرغم عنوانِ خود، در آغاز با سوژه قرار دادن موضوعی که عموماً به گذشتن از کنارِ اهمیت آن در زندگیمان و چشمپوشی ادبیات در پرداختی شایستهتر به آن عادت کردهایم، شروع متفاوتی دارد: «خانه»ای که در آن زندگی کردهایم و اکنون موعد تخریب و بازسازی آن در قالبی دیگر فرارسیده است.
خانه بهمثابه حجمی که در آن خاطرات بسیاری فرصت از سر گذراندن یافتهاند و گذشتهای را رقم زدهاند که تصور آنها بدون آن حجم و بیرون از آن، برای همیشه بخشی از آنها و لاجرم بخش امنی از وجود آدمی را که میشد گاهی در زیر آن سقف جُست، تباه خواهد کرد، سوگی دوباره برای از دست دادن یکی از پناهگاههایمان در ایام سوگواری؛ «خانه»هایمان.
اگر یک دهه پیش نشر ثالث با انتشار کتاب «آمدیم خانه نبودید» درباره خانههای مشاهیر معاصر ایرانی و به لطف بازتاب رسانهای نسبتاً گسترده آن توجهات بسیاری را معطوف به این خانهها کرد، بریژیت ژیرو در کتاب کوچکش، با گفتن از خانهای که حتی فرصت زندگی مشترک با همسری را که دوست میداشت در آن نیافت، اهمیت همین خانههای ساده آدمهای معمولی را به ما یادآور میشود.
خانههایی که سهم واقعی آنها را هنگام مرور خاطراتمان نادیده میگیریم. سالها پیش هنگامیکه اوقات بیشتری را برخلاف سالهای کودکیام در خانه مادربزرگ مادریام به سر میبردم که تنها چند کوچه با خانه خانواده پدریام فاصله داشت، مادربزرگم در پاسخ به اعتراض خانواده که چرا به آنها کمتر از گذشته سر میزنم، گفته بود حق دارم، چون آنجا بزرگتر و دلبازتر است و آنوقتها که روزهای بیشتری را با آنها میگذراندهام هنوز بخش زیادی از خانه آنها در تعریض خیابانی که کشیده بودند از بین نرفته بود.
هیچگاه تا آن زمان به این نیندیشیده بودم که شاید تغییر شرایط آن خانه، بر تمام علایق و وابستگیهای دوران کودکی من سایه افکنده باشد. بعدها قضاوتم دراینباره با احتمال دیگری توأمان بود: گریز من از آن خانه، انتقام ناخودآگاه من از خانهای بود که به بهانه تعریض یک خیابان، بخشی از گذشته و خاطرات شیرین من را با خود تباه کرده بود. اما آن جمله، تلنگری بود به من تا در تمام این سالها این بار دلواپسِ نوبتِ خانه مادربزرگ مادریام باشم. نوبتی که از تخریب حوض وسط حیاط آغاز شد و ادامه یافت. تجربه اجتنابناپذیری که عموم ما با آن کنار آمدهایم.

با از دست شدنِ خانههایمان، حجمهایی که بخش بزرگی از خاطرات ما را در آغوش گرفته بودند، در فرضی خوشبینانه، به حفظ بخش ناچیزی از آنها در «سطحی دوبعدی» به لطف تعدادی عکس که آنها نیز در بسیاری از دقایق خاطرهانگیز زندگیمان غایب بودهاند و عموماً تصویرگر وضعیتهایی رسمیاند، قناعت کردهایم.
بریژیت ژیرو با امتناع از پرداختن به شرحِ «آن بیست سال» و مورد انتظارترین موضوع پس از مرگ همسرش «معضلات و چالشهای تنها بزرگ کردن فرزندش»، بیاعتنا به موضوعی که بهخوبی از پسِ «مسئله»کردن آن در شروع کتاب برآمده بود و با برانگیختن همدلی مخاطب در قبال تن دادن به تخریب خانهای که در طول تمام آن سالها آرامآرام کوشیده شده بود تبدیل به آن خانهای شود که دوست میداشت، سروقت اگرهایی میرود که اگر محقق میشدند احتمالاً آن تصادف حادث نمیشد و آن مرد نازنین را راننده خودرویی که میرفت تا اسقاط شود از زندگی ساقط نمیکرد، تنها اگرچند ثانیه آهنگی که گوشداده بود کوتاهتر بود یا اگر در بین راه برای پس گرفتن پولش از دستگاهی که آن را خورده بود نمیرفت، یا اگر…
هرچند از شما چه پنهان، اگر بسیاری از آن احتمالات هم محقق میشد و او آن روز را هوس میکرد با همان موتورِ هوندای برادرزنش طی کند، احتمالاً بازهم در نوبتهای قبل یا بعدِ آن چراغ یا چراغی دیگر متوقف میشد و با آن شوقش به شروع به حرکت پر گاز موتور، دوباره نقش زمین میشد و فقط این بار شانس تصادف با خودروی بهروزتری را از آن ژیان اسقاطی مییافت.
واقعیت این است که بازی راوی با اگرها، ظرفیت گستردهای را پیشروی راوی و مخاطبانش قرار میدهد تا با فرضهایی پرشمار کتاب را دنبال کنند. هرچند بریژیت با تکیه بر پیشفرض تعجیلِ همسرش، به بسیاری از اگرهای کتابش فرصت حیات میبخشد؛ چراکه هستی آنها متأثر از نقشی است که در ایجاد تأخیر در مسیر مرد وقتشناسی دارند که به دنبال فرزندش میرود، بدون آنکه ما برای همدردی بیشتر بدانیم چرا فرزندش از دعوت آن روزش به خانه دوستش بیخبر بوده است؟ که «اگر» میدانست و به پدرش میگفت، میتوانست بر قسمتهایی بیفزاید که «اگر» بریژیت شماره خانه دوستش در پاریس را هم در اختیار همسرش گذاشته بود که شب بتواند از حال او فارغ از دغدغه شرم از هزینه آن تماس تلفنی جویا شود، نیز.
اگرهایی که میتوانستند با کنار گذاشتن پیشفرضهایی که سانحه پیشآمده در این طیِ مسیر از محل کار تا مدرسه را حاصل آن شتاب در رسیدن بهموقع به فرزندی منتظر میداند، بسیاری از احتمالات دیگر را با آگاه فرض کردن احتمالی او از برنامه فرزندش، درباره دلیل شتاب آن روز مرد و با آن موتور خاص به بیرون رفتنش به همراه آورد که این داستان دیگری است اگر بریژیت به قلبش اجازه میداد آنچه را بر همسرش گذشت تنها در میان احتمالاتی درباره و برای خود و فرزندش محصور نکند، همانگونه که در آستانه تخریب آن خانه و از دست شدنِ بخشی از خاطراتش، همچنان وفادارانه به آن ترفندی دست نمیزد که طی آن بخشی از خاطراتش را برای مدت بیشتری با خود داشته باشد؛ از او و آن خانه نمینوشت، آنگونه که به آن ایمان داشت.
عباس اسماعیلی، شرق