ماریو بارگاس یوسا
متن زیر، ترجمهی بخشی از گزیدهی سخنرانیِ ماریو بارگاس یوسا به مناسبت دریافت جایزه نوبل ادبیات در سال ۲۰۱۰ است. یوسا در این سخنرانیِ ادبی فاخر و پرمایه از جنبههای تاریخی و سیاسی، از زاویهای نو و خلاقانه به پدیدهی «خواندن و داستان» میپردازد. او ضمن بازگو کردنِ سرگذشت ادبی خود، به پرسشهایی پاسخ میدهد که نهتنها برای خواننده سودمند است، بلکه جذاب و خواندنی نیز هست.
پنجساله بودم که خواندن را آموختم و این مهمترین اتفاق زندگیام بود. حدود هفتاد سال از آن زمان میگذرد و اکنون بهوضوح به یاد میآورم که چگونه جادوی تبدیل کلماتِ کتاب به تصاویر، زندگیام را سرشار میکرد، حصارهای زمان و مکان را در هم میشکست و من میتوانستم با کاپیتان نمو بیست هزار فرسنگ زیردریا بروم یا به میان فاضلابهای پاریس بلغزم، به ژان والژان بدل شوم و پیکر نیمهجانِ ماریوس را بر دوش کشم.
خواندن، رؤیا را به زندگی و زندگی را به رؤیا بدل میکرد و جهانهای ادبی را در اختیار پسرکی میگذاشت که من بودم. مادرم میگفت نخستین چیزهایی که خود نوشتم ادامهی داستانهایی بود که میخواندم، چون وقتی داستانی به پایان میرسید زانوی غم بغل میگرفتم یا دلم میخواست پایان داستان را عوض کنم؛ و این شاید همان کاری است که زندگیام را، بیآنکه متوجه باشم، با انجام آن سپری کردهام: بهمرورزمان، همانطور که بالیدم، بالغ شدم و پابهسن نهادم، به داستانهایی که کودکیام را با شور و شعف و ماجراجویی میآکندند، امتداد بخشیدم.
داستاننویسی اما کار آسانی نبود. وقتی داستان به قالب کلمات در میآمد، طرحها روی کاغذ میپژمردند و ایدهها و تصاویر ناکام میماندند. چگونه میتوانستم دوباره به آنها جان بدهم؟ خوشبختانه استادان ادبیات حی و حاضر بودند. آموزگارانی که میتوانستم از آنان بیاموزم و سرمشق بگیرم. فلوبر به من آموخت که استعداد، انضباطی سخت و صبری طولانی است[۱]. فاکنر یادم داد که فُرم، به محتوای داستان رفعت میبخشد یا آن را از سکه میاندازد. از مارتورِل[۲]، سروانتس، دیکنز، بالزاک، تولستوی، کنراد و توماس مان یاد گرفتم که در رمان، گستره و بلندپروازی همانقدر اهمیت دارد که مهارت سبکشناختی و رهیافتِ روایی. از سارتر آموختم که کلمات بهمثابهی اعمالاند و رمان، نمایشنامه و جستاری که متعهد به لحظهی اکنون باشد، در کنار انتخابهای بهتر، میتواند روند تاریخ را عوض کند. از کامو و اورول این نکته را فرا گرفتم که ادبیاتِ تهی از اخلاق، غیرانسانی است…

در این خطابه اگر بخواهم ارواح تمام نویسندگانی را که نکته یا نکاتی مدیونشان هستم، احضار کنم، اشباحشان ما را در تاریکی فرو خواهند برد. آنها فزون از شمارند. آنان علاوه بر پردهبرداری از رازهای هنر داستاننویسی، مرا واداشتند تا در ژرفنای بیانتهای انسانیت بکاوم، اعمال قهرمانانه را بستایم و از سبعیت بشر بهراسم. آنها دلسوزترین دوستانم بودند؛ کسانی که به ندای من جان بخشیدند و در کتابهایشان دریافتم که حتی در سختترین شرایط نیز امید وجود دارد و زندگی ارزش کوشیدن را دارد ولو تنها به این دلیل که بهصرف زندگی، قادر به کتاب خواندن یا خیالپردازی باشیم.
گاه با خود میگفتم که در کشوری مثل سرزمینِ من که خوانندگان کمی دارد، بااینهمه آدم فقیر و بیسواد و بااینهمه بیعدالتی که در آن، فرهنگ، امتیاز آدمهای معدودی است، آیا داستاننویسی، نوعی تجمل خودمدارانه نیست؟ البته این تردیدها، ندای مرا خاموش نساخت و به نوشتن ادامه دادم، حتی در مواقعی که چرخاندن زندگی بیشترِ وقتم را میبلعید.
فکر میکنم که کار درستی میکردم چون اگر لازمهی شکوفایی ادبیات این بود که ابتدا جامعه به فرهنگ عالی، آزادی، رفاه و عدالت دست یابد، ادبیات هرگز به وجود نمیآمد؛ اما به برکت ادبیات و به سبب آگاهیهایی که ارزان میدارد و شوری که بر میانگیزد و سرخوردگیمان از واقعیت ــ آنگاهکه از سفر به جهان زیبای خیالین بازمیآییم ــ تمدنِ ما بهاندازهی زمانی که داستانگویان با قصههای خود انسانی کردن زندگی را آغاز کردند، بیرحم نیست.
در نبودِ کتابهای خوبی که خواندهایم روزگار ما بدتر از حالا میبود. با جماعت همرنگتر بودیم و نه اینقدر بیقرار، بلکه مطیعتر؛ و روحیهی نقادی که نیروی محرکهی پیشرفت است، وجود نمیداشت. خواندن، همانند نوشتن، فریاد اعتراضی است علیه نابسندگیهای زندگی. وقتی در داستان به دنبال کمبودهای زندگیِ خود میگردیم، درواقع، میگوییم که زندگی، آنگونه که هست، عطشِ ما برای کامل بودن را برآورده نمیسازد و باید طور بهتری باشد. ما، درحالیکه فقط یک زندگی در پیش داریم، داستان مینویسیم تا صدها شکلِ دیگرِ زندگی را که دلمان میخواهد میتوانستیم تجربهاش کنیم، به نحوی از سر بگذرانیم…
ادبیاتِ خوب، میان مردمانِ سرزمینهای گوناگون پل میزند. بهرغم زبانها، باورها، عادتها، رسوم و تعصباتی که ما را از هم جدا میسازد، ادبیات از طریق التذاذ، رنج بردن، یا شگفتزدگی در برابر رخدادی یگانه، متحدمان میسازد. وقتی نهنگ بزرگ سفید، کاپیتان اهاب را در دریا دفن میکند، قلبِ خواننده در لیما به همان اندازه فرو میریزد که در توکیو. وقتی اِما بوواری آرسنیک را فرو میبلعد یا آنا کارنینا خود را جلوی قطار میاندازد، تنِ هر خوانندهای میلرزد، خواه بودائی باشد، یا مسیحی؛ مسلمان باشد یا ندانم انگار؛ و فرقی نمیکند که کتوشلوار بر تن داشته باشد یا کیمونو. ادبیات نوعی برادری در میان تنوع انسانی پدید میآورد و مرزهایی را که جهالت و زبان در میان زنان و مردان کشیده، از میان برمیدارد.
در جوانی آرزو داشتم که روزی به پاریس بیایم. آنقدر دلدادهی ادبیات فرانسه بودم که فکر میکردم زیستن در آنجا و استنشاق هوایی که بالزاک، استندال، بودلر و پروست در آن نفس کشیدهاند، سبب خواهد شد که نویسندهای درستوحسابی بشوم.
گمان میکردم که اگر پرو را ترک نگویم حداکثر، نویسندهای قلابی خواهم شد که فقط در روزهای تعطیل چیز مینویسد. واقعیت این است که من مدیون فرانسه و درسهای فراموشنشدنیِ فرهنگش هستم… من زمانی در پاریس بودم که سارتر و کامو زنده بودند و مینوشتند. بااینحال، شاید بیش از هر چیز از فرانسه به خاطر کشف آمریکای لاتین سپاسگزارم. در آنجا متوجه شدم که پرو بخشی از جامعهای گسترده است که تاریخ، جغرافیا، مسائل اجتماعی و سیاسی، شیوهی معینی از بودن و زبان نغز نوشتاری و گفتاری، متحدشان کرده است. در همان سالها بود که نویسندگان آمریکای لاتین، ادبیاتی تازه و جاندار به بار میآوردند.
در فرانسه، آثار بورخس، اکتاویو پاز، گارسیا مارکز و بسیاری دیگر را خواندم؛ همانهایی که در کارِ دگرگون ساختن روایت در زبانِ اسپانیایی بودند و به لطف آنان بود که اهالی اروپا و بخش مهمی از جهان دریافتند که آمریکای لاتین، تنها قارهی کودتاها، ماراکاهای (سازهای کوبهای) رقصهای مامبو و چاچاچا نیست؛ بلکه سرزمین ایدهها، فُرمهای هنری و خیالپردازیهای ادبی است که از زیبایی فراتر رفته و به زبانی بینالمللی سخن میگوید.
من هرگز در اروپا، یا هیچ جای دیگر، احساس غربت نکردهام. در تمام جاهایی که به سر بردهام، پاریس، لندن، بارسلون، مادرید، برلین، واشینگتن، نیویورک، برزیل یا جمهوری دومینیکن، احساس کردهام که در وطن خود هستم. به نظر نمیرسد که وقتی ناخواسته، شهروندِ جهان شدهام، «ریشههایم» و پیوندهایی که مرا به کشورم وصل میسازد، سست شده باشد. اگر اینطور بود قلم من از تجربههای پروییام آبشخور نمیگرفت و هماره در داستانهایم، حتی وقتی ظاهراً جایی فرسنگها دور از پرو اتفاق میافتد، پدیدار نمیشد. برعکس، فکر میکنم که این زندگیِ طولانیمدت در خارج از وطن، آن پیوندها را محکمتر ساخته و چشماندازی روشن به آنها افزوده است. مهر ورزیدن بهجایی که در آن زاده شدهایم اجباری نیست، بلکه مثل هر عشق دیگری، باید خودجوش و برآمده از دل باشد؛ مانند عشقی که عشاق، والدین و فرزندان و دوستان را به هم میپیوندد.
من پرو را در قلبِ خود حمل میکنم، چون جایی است که در آن زاده شدم، بالیدم، شکل یافتم و در کودکی و جوانی تجاربی داشتم که شخصیتم را شکل داد و پیشهام را رقم زد. در آنجا عشق ورزیدم؛ کینه به دل گرفتم؛ لذت بردم؛ رنج کشیدم و رؤیا دیدم.
ادبیات، نمایشی کاذب از زندگی است؛ بااینحال، ادبیات سبب میشود که زندگی را بهتر دریابیم و در هزارتویی که در آن زاده میشویم، از آن میگذریم و در آن میمیریم، راهِ خود را بازیابیم. ادبیات، پسرویها و درماندگیهایی را که زندگیِ واقعی بر ما روا میدارد جبران میکند. به یمن ادبیات است که میتوانیم تا اندازهای، از هستی ِهیروگلیفواری رمزگشایی کنیم که برای اکثریت عظیمِ انسانها موجودیت دارد؛ بهویژه کسانی از ما که بیش از یقین، تردید داریم و به سرگشتگیمان در مواجههی با موضوعاتی از قبیل استعلا، سرنوشت فردی و جمعی، روح، معنا یا بیمعنایی تاریخ و زوایای دانش عقلانی، اذعان میکنیم.
من همیشه عاشقِ تصور آن شرایط نامعلومی هستم که طی آن، اجدادمان آغاز به داستانسرایی و قصهگویی کردهاند. آن زمان که هنوز آدمها تنها خُرده تفاوتی با حیوانات داشتند و زبان ارتباطیشان، تازه شکلگرفته بود. در غارها، گِرد آتش، در شبهایی لبریز از خطر صاعقه، غرش رعد و غریو حیوانات، به سرایش و نقل داستان پرداختند. لحظهای سرنوشتساز که حلقههای موجوداتِ بدوی، گِردِ صدا و تخیلِ داستانگو شکل گرفتند و تمدن آغاز شد. معبری طولانی که آرامآرام ما را به انسان بدل کرد و به ابداع فردِ خودمختار رهنمون شد؛ آنگاه آدمی را از قید قبیله رها ساخت و به آفرینش علم، هنر، قانون و آزادی راه بُرد و به باریکبینی در ژرفترین زوایای طبیعت، پیکر انسان، فضا و سفر بهسوی ستارگان هدایت کرد. آن داستانها، قصهها، اسطورهها و افسانهها که در برابر شنوندگانی هراسیده از دنیایی سراسر ناشناخته و خطر آلود، برای اولین بار، همچون آهنگی تازه، طنین میانداخت، قاعدتاً چونان حمامی خنک و حوضچهای آرام برای آن ارواحِ همیشه گوشبهزنگ بوده است؛ برای آنان که هستی، تقریباً معنایی جز خور و خواب و خشم و شهوت نداشت. وقتی آنان بنا کردند به رؤیاپردازیِ جمعی و به اشتراک نهادن رؤیاهایی که قصهگو برمیانگیخت، از گردونهی زیستن برای بقا و گردابِ کارهای توحش آفرین رهیدند و زندگیشان بدل شد به رؤیا، لذت، تخیل و درانداختن طرحی بنیادین: رَستن از بند محدودیت و سرآغاز تغییر و بهبود. حالا زندگی، تقلایی بود برای برآوردن تمنیات و آرزوهایی که زندگی خیالین را در آنها بیدار میساخت و نوعی کنجکاوی و اشتیاق به زدودنِ رمز و رازهایی که پیرامونشان را میآکند.
این فرایند بیوقفه، وقتی سرشار شد که نوشتن تولد یافت. حالا دیگر داستان، افزون بر آنکه قابل شنیدن بود، خواندنی هم شد و به تداومی دست یافت که ادبیات به آن اعطا کرد. از همین رو، باید این نکته را آنقدر تکرار کنیم که نسلهای تازه نیز آن را بپذیرند: اینکه داستان، چیزی بیش از سرگرمی است؛ چیزی بیش از تمرینی فکری که حساسیتِ شخص را تیز کند و روحیهی انتقادی را در او برانگیزد.
داستان، ضرورتی کامل برای تداوم حیاتِ تمدنی است که بهترین معنای انسانیت را در ما حفظ و بازآفرینی میکند. داستان، ضرورت دارد تا دوباره به بربریتِ انزوا پس نرویم و زندگی به سطح پراگماتیسم متخصصانی کاهش نیابد که چیزها را بهطور عمیق مشاهده میکنند اما ازآنچه در پیرامون چیزها و مقدمومؤخر بر آنهاست غفلت میورزند. داستان ضرورت دارد تا جای ما و ماشینهایی که اختراعشان کردهایم تا در خدمتمان باشند عوض نشود، طوری که ما غلامان و بردگانِ آن ماشینها بشویم؛ و داستان باید باشد، چون دنیای بدون ادبیات، دنیایی بدون آرزو، آرمان و تهور خواهد بود، دنیایی از آدمکوکیهای محروم از خصیصهای که آدمی را به مرتبهی انسان میرساند: تواناییِ برونرفتن از خود و رفتن به جهان دیگری و دیگران. تواناییای که با گِل رؤیاهایمان سرشته میشود.

از غار تا آسمانخراش، از زندگیِ پرتکرار قبیلهای تا عصر جهانیشدن، داستانهای ادبی تجارب انسانی را تکثیر کردهاند و ما را از سپر انداختن در برابر رخوت، خمودت و تسلیم بازداشتهاند. هیچچیز بهاندازهی زندگیِ دروغینی که به لطف ادبیات به زندگیِ موجودمان افزودهایم تخیل و آرزوهایمان را طوری بیقرار و پریشان نساخته که بتوانیم قهرمانهای ماجراهای بزرگ باشیم.
اشتیاقِ وافری که زندگیِ واقعی هرگز به ما ارزان نمیدارد. بدین ترتیب، دروغهای ادبیات از طریق ما خوانندگانِ متحولشده و حسرت آلوده و مردد در زندگیِ میانمایه، به واقعیت میپیوندد.
ادبیات جادو میکند؛ با امیدواری به داشتنِ آنچه نداریم، با بدل شدن به آنکه نیستیم و با دستیابی به هستیِ ناممکنی که خود را در آن، همچون الهگانِ مردمانِ بتپرست، همزمان میرا و نامیرا مییابیم. بدین گونه است که ادبیات، حسِ ناهمرنگی و عصیان را در روحِ ما میدمد. همان حسی که در پس هر کنشِ قهرمانانهای است که موجب کاهش خشونت در روابط انسانی شده است. کاهش خشونت، نه پایان دادن به آن؛ زیرا ازقضا داستانِ ما، هماره ناتمام خواهد ماند.
از همین رو است که باید به رؤیاپردازی، خواندن و نوشتن ادامه دهیم. این است بهترین وسیلهای که برای تسلای وضعیت فناپذیرمان و غلبه بر فرسودهشدن به دست روزگار و نیز تبدیل ناممکن به ممکن، یافتهایم.
استکهلم، ۷ دسامبر ۲۰۱۰
[۱]. یوسا در گفتوگویی توضیح میدهد که چگونه از «نامههای فلوبر» آموخت که «استعداد» عبارت از «انضباطی سخت و صبری طولانی» است. او میگوید: «وقتی جوان بودم… مطالعهی آثار فلوبر کمک بسیار بزرگی به من کرد. من همیشه خواندن نامههای فلوبر را به نویسندگان جوان توصیه میکنم، چون برخلاف بعضی نویسندهها که نبوغشان زود جلوه میکند، فلوبر وقتی شروع به نوشتن کرد نویسندهی بدی بود. این تسلای بزرگی است برای آنهایی که نابغهی پیشرس نیستند و حس میکنند نوشتههایشان واقعاً بد است. تفاوت در این است که فلوبر به اینکه نویسندهای میانمایه باشد خرسند نبود. تصمیم گرفت نویسندهی بزرگی بشود و هنر خودش را با اراده، انضباط، تلاش و سرسختی آفرید… او با پیش نهادن هدفهای ناممکن در برابر خودش، به نابغه تبدیل شد.» بنگرید به: ماریو بارگاس یوسا (۱۳۹۶) چرا ادبیات؟ ترجمهی عبدالله کوثری، انتشارات لوح فکر، صص ۹۱ و ۹۲.
[۲]. مقصود خوآنوت مارتورِل (Joanot Martorell) نویسندهی سدهی پانزده اسپانیا است.