ای ناخدا! ای ناخدای بزرگ ما…
عموماً همه ما در برابر مرگ تسلیم هستیم و آن را بهعنوان یک واقعیت انکار ناشدنی میپذیریم؛ اما در این میان هنرمندانی در هالیوود، مرکز سینمای جهان هستند که با مرگشان همه را متحیر ساختند.
به این بهانه نگاهی داریم به منتخبی از زندگی مشاهیر هالیوود که طی صدسال گذشته پایان تأسف باری داشتهاند، اما فهرست کامل بهمراتب بیش از این تعداد را شامل میشود، بهطور مثال «بروس لی» که پایهگذار مکتب تازهای در سینمای اکشن شد. «براندون لی» پسر بروس لی که هنگام بازی در فیلم کلاغ مورد اصابت گلوله قرار گرفت. «ریور فونیکس» بازیگری جوان که آینده درخشانی در انتظارش بود. «بابی دریسکول» بازیگر فیلمهای دیسنی، زمانی که شانزده سالش بود، دیسنی او را کنار گذاشت و ماحصل ضربه روحیاش، مرگ وی در ۳۱ سالگی بود. «مکالی کارسن کالکین» بازیگر «تنها در خانه» که در سنین تین ایجری گرفتار اعتیاد شد و …
بدون تردید، ستارگان سینما نمایانگر شیوه مرسوم زندگی همه مردم نیستند، آنها با قرار گرفتن در قالب شخصیتهای مختلف برای مدت کوتاهی دنیایی سرگرمکننده و مفرح برای ما میسازند درصورتیکه خودشان در بسیاری از موارد قادر به حل مشکلات زندگی خود نبودند. بسیار دیدهشده در پناه آن همه ثروت و شهرت، دست سرنوشت مصائبی را در دامان آنان گذاشته که بهجز نابودی، همه درها برویشان بسته میشود. در ادامه به منتخبی از مشاهیر هالیوود صدسال گذشته پرداختهایم که عاقبت تأسف باری داشتهاند.
رودلف والنتینو (۱۹۲۶- ۱۸۹۵)
«رودلف والنتینو»، اولین نماد جنسیت مردانه در دنیای سینما به آنچنان سطحی از محبوبیت بین مردم رسید که تصورش حتی با معیارهای امروزی قابلتوجه است. شهرت وی با فیلم رمانتیک «شیخ» و فیلم ضد جنگ «چهار سوار سرنوشت» هر دو محصول ۱۹۲۱ تماشاگران فراوانی برای وی فراهم کرد و هزاران نامه ستایشآمیز از جانب دوستدارانش برای او ارسال شد.
ارتفاع دیوارهای خانه اعیانی والنتینو در بورلی هیلز آنقدر زیاد نبود که مانع نفوذ طرفداران وی به درون محوطه شوند، ازاینرو با نصب پروژکتورهای گردان، کشیک نگهبانان و تعدادی سگ از ورود اشخاص جلوگیری میشد. والنتینو نهتنها در مقام یک سوپراستار دوران طلایی (و سینمای صامت) پیشگام بود بلکه خارج از صحنه فیلم و سینما، این آمریکائی ایتالیایی تبار که از یک ژیگولی عادی به نمادی از محبوبیت تبدیلشده بود، فردی حساس و برای خانوادهاش مردی فداکار بود.
چالشهای زناشوییاش با «جین اکر» بازیگر سینما و بعدها با «ناتاشا رامبووا»، افزون بر درگیرهای که با کمپانی پارامونت داشت، فشار روحی غیرقابلتحملی به وی وارد کرد. او بازی در نقشهای کمدی را به شخصیتهای عاشقپیشه ترجیح میداد درحالیکه استودیوها طالب همان کاراکترهای بودند که والنتینو آغازگر آنان بود. مطبوعات هم در حفظ شخصیت او بهعنوان یک نماد احساسی اغراق میکردند و بیوقفه از وی به خاطر فیلمهای غیر عاشقانهاش انتقاد میکردند.
درهرصورت وی در انتخابهایش با دقت عمل میکرد. او اغلب نقش غیر آمریکاییها را بازی میکرد بهطور مثال در قالب یک گاو باز اسپانیایی در «خون و شن» (۱۹۲۲)، «یک رابینهود روسی در عقاب» (۱۹۲۵)، «عرب بادیهنشین در شیخ» و در آخرین فیلمش «پسر شیخ» (۱۹۲۶)، زمانی که استودیو مشغول تبلیغ برای پسر شیخ در نیویورک بود او را به حالت اورژانس به خاطر وضع بدخیمش در التهاب روده و پاره شدن آپاندیس به بیمارستان رساندند اما تلاش پزشکان مؤثر واقع نشد و پس از چند روز جهان راترک گفت.
والنتینو در زمان مرگ فقط ۳۱ سال داشت. یکصد هزار نفر از علاقهمندان هنگام تشییعجنازهاش با شیون و زاری از کلیسای چوپان خوب در بورلی هیلز برای وداع نهایی حضور پرشور داشتند. نخستین ستاره جوانمرگ سینما که به تاریخ اضافههای هالیوود پیوست.
جین هارلو (۱۹۳۷- ۱۹۱۱)
در عصر طلایی هالیوود، نحوه زندگی سوپراستارهای هالیوودی کلیشهای شده بود امّا جریان صعود، سقوط و بالاخره مرگ غیرمترقبه «جین هارلو» داستان متفاوتی داشت. جین هارلو بانام واقعی هارلین هارلو کارپنتر در شهر کانزاس میسوری سوم مارس ۱۹۱۱ چشم به جهان گشود. در ابتدای بازیگری، سیاهیلشکر فیلمها و سپس ایفاگر نقشهای کوچک کمدی شد تا اینکه هاوارد هیوز به حمایت از او شتافت و یک نقش اساسی در «فرشتگان جهنم» (۱۹۳۰) به او واگذار کرد و با همان فیلم راهش بهسوی شهرت هموار شد.
جین هارلو ستارهای خوشاندام با چهرهای زیبا و موهای بلوند بود که مورد استقبال سینما دوستان قرار گرفت و خود او از زندگی هنریاش رضایت داشت. هارلو فقط شانزده سال داشت که با یک تاجر جوان ازدواج کرد و بهاتفاق به بورلی هیلز نقلمکان کردند. پس از بازی در فیلم یادشده ازدواجش به جدایی انجامید اما صعود به سمت موفقیت را با بازی در «دشمن مردم» (۱۹۳۱) در مقابل «جیمز گاگنی» و «بلوند پلاتینی» (۱۹۳۱) ادامه داد که اتفاقاً همین عنوان را در دنباله نام او قرار میداند.
در ۱۹۳۲ با مدیر اجرایی کمپانی مترو، پل برن ازدواج کرد، مردی که دو برابر سن او را داشت و دو ماه بعد یعنی در سال ۲۱ سالگی بیوه شد. وقتی هارلو در «غبار سرخ» با «کلارک گیبل» همبازی بود، برن خودکشی کرد و جسد او را در ویلای قصر مانندش در بورلی هیلز یافتند. اگرچه خبر ناگوار بود ولی لطمهای به فروش فیلمهای هارلو نزد. با فیلم «نگهدار مرد خود باش» (۱۹۳۳) یکبار دیگر در مقابل کلارک گیبل قرار گرفت و از نقشهای کمدی به درامهای جدی تغییر جهت داد.
بزرگترین چالش زندگی هارولو، مادرش بود که وی را رها نمیکرد و دائم در حال هدر دادن پولهای دخترش بود. هارلو هم باز ازدواج کرد، این بار با مدیر فیلمبرداری هارولد روسن که وصلت آنها فقط هشت ماه دوام آورد. او تا سال ۱۹۳۷ بیوقفه در حال بازی در فیلمها بود. «شام ساعت ۸» (۱۹۳۴)، «اموال شخصی» (۱۹۳۷) و «ساراتوکا» (۱۹۳۷) نمونههایی از کارنامه بازیگری وی محسوب میشوند. هارلو در ۱۹۳۷ درست زمانی که خود را آماده ازدواج با بازیگر معروف و خوشسیما، ویلیام پاول میکرد، دچار ناهنجاری در نارسایی کلیه شد. او به دلیل اعتقادات مذهبی تن به جراحی نمیداد و دیری نگذشت که خبر مرگ او اعلام شد. هارلو هنگام مرگ ۲۶ سال داشت.
جیمز دین (۱۹۵۵- ۱۹۳۱)
«جیمز دین» با نام اصلی جیمز بایرون دین دهقانزادهای بود که در ماریون ایندیانا در ماه فوریه ۱۹۳۱ متولد شد. بعد از اتمام دوران تحصیل چند سالی را وقتگذرانی کرد و سپس وارد مدرسه آکتورز استودیو شد. در آکتورز استودیو یکی از هنر آموزان الیا کازان بود که از همانجا آشنایی آن دو شکل گرفت.
جیمز دین سپس در تعدادی نمایشنامه تئاتری و نقشهای تلویزیونی شرکت کرد و مورد تحسین قرار گرفت. سرانجام بنا به دعوت الیا کازان به هالیوود آمد تا در نقش اصلی «شرق بهشت» (۱۹۹۵) نوشته جان اشتین بک ظاهر شود. جیمز دین شیوه متد اکتینگ را از آکتورز استودیو آموخته بود و نظیر آن را دریکی دیگر از فیلمهای کازان «اتوبوسی به نام هوس» در شیوه بازی مارلون براندو دیده بود، نقش کال تراسک را بهخوبی ایفا کرد و کاندید جایزه اسکار شد. بلافاصله پس از اتمام «شرق بهشت»، نقش اول «یاغی بیهدف» (در ایران شورش بیدلیل) به کارگردانی «نیکلاس ری» را در همان سال به پایان رساند و این فیلم قبل از «شرق بهشت» روی اکران آمد.
نیکلاس ری که فیلمنامه را خود نوشته بود، در هنگام کارگردانی، جیمز دین را تا حدود زیادی آزاد گذارده بود تا او بتواند بهطور خودجوش تسلطش را در شیوه خاص بازیگریاش به نمایش بگذارد. سومین و آخرین فیلم جیمز دین، «غول» (۱۹۵۶) به کارگردانی «جرج استیونس» نام دارد در مقابل ستارگانی چون «الیزابت تیلور» و «راک هادسن». فیلم «غول» در ۹ رشته نامزد اسکار شد که جایزه بهترین کارگردانی را از آن جرج استیونس ساخت. جیمز دین هم نامزد بازیگری بود.
بهطور کل فیلمنامههای سه فیلمی که جیمز دین در آنها بازی داشت بر محور شخصیتسازی وی بناشده بود. یک هفته بعد از کامل شدن «غول» و قبل از اکرانش، یعنی در سیام سپتامبر ۱۹۵۵، جیمز دین هنگام رانندگی با پورشهاش دریکی از بزرگراههای کالیفرنیا در اثر سانحه رانندگی درگذشت. در یک نگاه کلی میتوان گفت تمام عواملی که سبب محبوبیت و ستاره شدن یک بازیگر میشود در وجود جیمز دین جمع بود، همان عواملی که بعدها باعث محبوبیت تعدادی دیگر از فارغالتحصیلان اکتورز استودیو همانند «مارلون براندو»، «پل نیومن»، «استیو مک کوئین» و … گردید با این تفاوت که هیچ هنرپیشهای در تاریخ سینما نتوانست بهسرعت جیمز دین به شهرت جهانی برسد تا جایی که مرگ زودهنگامش او را از قالب یک ستاره خارج نمود و تبدیل به یک اسطوره کرد.
مریلین مونرو (۱۹۶۲- ۱۹۲۶)
برای مدت یک دهه «مریلین مونرو» بزرگترین ستاره هالیوود بود و قبل از سایر ستارگان سُنتِ ستایش سوپر استارهای سینما را رواج داد. او در سال ۱۹۶۲ که فقط ۳۶ سال داشت در اثر خوردن بیشازحد قرصهای آرامبخش جان سپرد اما از همان تاریخ تاکنون مرگ مشکوک او در هالهای از ابهام باقیمانده است.
مریلین مونرو بانام واقعی نور ماجین مورتن در سال ۱۹۲۶ در لسآنجلس متولد شد و پس از پشت سر گذاشتن دوران سخت طفولیت و خالی از محبت والدین که بدون تردید عامل مؤثری در بیثباتی شخصیت او در سالهای بعد بود، خیلی زود ازدواج کرد.
در دوران جنگ، یکی از عکاسان مد، تصاویری از او چاپ کرد و همین تصاویر که منعکسکننده زیبایی خیرهکننده او بود از هالیوود سر درآورند و موجب بازیگر شدن او شدند. مریلین مونرو در سال ۱۹۵۰ با ایفای نقشی کوچک در «همهچیز درباره ایو» به کارگردانی «جوزف منکه ویچ» رسماً وارد دنیای سینما شد و در همان سال بازهم در نقشی کوچک اما مهم در «جنگل آسفالت» «جان هیوستن» ظاهر گردید.
فیلمسازان هالیوود پی به استعداد او برده بودند و ازآنپس نقشهای نخست در فیلمهای مطرح به وی واگذار شد. در «خارش هفتساله» محصول ۱۹۵۵ به کارگردانی «بیلی وایلدر» در نقش یک همسایه احمق اما شیرین حضور یافت. بعد از پنجمین فیلم بود که اختلاف بین او و همسر دومش، «ماجیو» (قهرمان بیس بال آمریکا) موجب جدایی آن دو گردید. مونرو از اینکه در قالب یک بلوند اغواگر و سادهدل در فیلمها دیده شود خشنود نبود. او به نیویورک آمد و در هنرستان آکتورز استودیو به جمع هنرجویان پیوست و تحت نظر «لی» و «پائولا استراسبرگ» دوره آموزشی بازیگری را به پایان رساند. بعد از بازگشت به هالیوود اعلام کرد شخصاً یک کمپانی تولید فیلمهای سینمایی تأسیس میکند. اولین فیلم این کمپانی «پرنسس و دختر نمایش» (۱۹۵۷) بود که لارنس الیویر علاوه بر کارگردانی نقش اول آن را هم در مقابل مریلین مونرو ایفا کرد.
فیلمهایی که در اواخر دهه پنجاه و اوایل دهه شصت در آنها بازی داشت از آثار برتر کارنامه او قلمداد میشوند. همسر نمایشنامهنویس «آرتور میلر» فیلمنامهای مختص او نوشت به نام «ناجورها» (۱۹۶۱) که جان هیوستن آن را کارگردانی کرد اما عاقبت خوبی برای مونرو نداشت. زمانی که فیلمبرداری «ناجورها» در حال به اتمام رسیدن بود، زندگی زناشویی آن دو نیز به پایان رسید. قرصهای آرامبخش نیز کمکی به کاهش فشارهای عصبی مریلین مونرو نکرد. او از درون شخصیتی سرگردان داشت که بین یک ستاره هالیوودی و یک الهه موردستایش مردم، زندگی گنگ و مبهمی را میگذرانید.
دوروتی دندریج (۱۹۶۵- ۱۹۲۲)
از «دوروتی دندریج» نقلشده که گفته: «اگر سفیدپوست بودم، میتوانستم جهان را تسخیر کنم» این بازیگر بااستعداد و پرجاذبه، مشکلاتی را که به خاطر رنگ پوستش متحمل میشد، هر انسان دیگری را بهزانو درمیآورد. دندریج دختری تهیدست بود. رقص و آواز در کلوپهای شبانه منجر به آشنایی وی با «هارولد نیکلاس» شد، یکی از دو برادری که گروه رقص برادران نیکلاس را هدایت میکرد.
دندریج با هارولد ازدواج کرد، به بازیگری رو آورد و در اوج موفقیت برای آنکه فرزندش را به دنیا آورد، فعالیتهای هنری را بهطور موقت کنار گذاشت اما از این بابت هیچگونه حمایتی از جانب شوهرش نشد. همانند جین تی یرنی، دندریج یک نوزاد عقبافتاده ذهنی به دنیا آورد که زندگی او را کاملاً متزلزل نمود و باعث دردسرهای بیانتها تا پایان زندگیاش شد.
بعد از تولد نوزاد به دلیل وقفهای که در فعالیت حرفهایاش ایجادشده بود، از جانب فیلمسازان به حاشیه رانده شد، از همسرش هم جدا شد و بهمنظور امرارمعاش به کلوپهای شبانه برگشت.
این بار هم در مشهورترین کلوپهای ایالاتمتحده مورد استقبال قرار گرفت درحالیکه به خاطر سیاهپوست بودنش اجازه نداشت از در ورودی یا اتاقهای استراحت که مخصوص سفیدپوستان بود استفاده کند. در سال ۱۹۵۴ «اتو پرمینجر» نقش اصلی فیلم «کارمن جونز» را به او سپرد، فیلمی که وی را کاندید جایزه اسکار کرد. این اولین باری بود که در تاریخ جوایز اسکار، یک بازیگر سیاهپوست کاندید بهترین بازیگر زن نقش اول میشد. در این ضمن مسائل دیگری گریبان گیر وی شد، چراکه یک رابطه عاطفی بین دندریج و پرمنیجر برقرارشده بود اما پرمینجر به دلیل تأهل نمیتوانست به او قول ازدواج دهد. به تدریج وضعیت اقتصادی دندریج بد شد تا جایی که او استطاعت پرداخت حقوق پرستار دخترش را نداشت و به همین دلیل ناگزیر فرزندش را به یک پرورشگاه دولتی سپرد.
دریکی از روزهای سال ۱۹۶۵، دوستی که از مشکلات دندریج آگاه بود، خود را به آپارتمان او واقع در غرب هالیوود رسانید و جسد بیجان وی را کف حمام پیدا کرد. دلیل مرگ، خوردن بیشازاندازه قرصهای ضدافسردگی گفته شد. دوروتی دندریج هنگام مرگ ۴۳ سال داشت.
شارون تیت (۱۹۶۹- ۱۹۴۳)
یکی از جذابترین بازیگرانی که در دهه شصت به هالیوود راه یافت و بعد از مدتی کوتاه به اوج شهرت رسید «شارون تیت» بود. در سال ۱۹۶۹ که آن مرگ نابهنگام و بهواقع دلخراش برایش پیش آمد وی بازیگری تثبیتشده بود و انتظار میرفت که تا سالها این موفقیت ادامه یابد.
در ابتدا نام شارون تیت بهعنوان همسر «رومن پولانسکی» (کارگردان رومانی تبار مقیم آمریکا) بازیگر بودن او را تحتالشعاع قرار میداد. پولانسکی عاشقش شده بود و او را در «رقص خونآشامها» (۱۹۶۷) به کارگردانی خودش شرکت داده بود. در همان سال فیلم موفق دیگری با عنوان «دره عروسکها» به کارگردانی «مارک رابسون» از وی به نمایش درآمد که شارون تیت با بازیاش ستارگان سرشناس آن فیلم را به حاشیه میراند.
پولانسکی و تیت در سال ۱۹۶۸ رسماً باهم ازدواج کردند و از آن دو بهعنوان یکی از خوشبختترین زوجهای هالیوودی نام برده میشد. پس از مدتی تیت باردار شد. آنها برای زندگی به خانهای در سی ال او درایو واقع در بورلی هیلز که توسط تهیهکننده صفحات موسیقی تری ملچر (پسر دوریس دی) اجارهشده بود نقلمکان کردند. چندی بعد تیت و پولانسکی برای انعقاد قرارداد یک فیلم سینمایی به اروپا سفر کردند. وقتی کار تیت در آنجا تمام شد، او بهتنهایی عازم کالیفرنیا شد تا خود را آماده وضع حمل کند. از سوی دیگر، مشکلات مربوط به ساختن آن فیلم، پولانسکی را مجبور به ماندن در لندن کرد در شرایطی که وضع حمل تیلت نزدیک میشد، پولانسکی مصمّم بود در دومین هفته ماه اوت نزد همسرش بازگردد اما نتوانست در تاریخ مقرر در آمریکا باشد که این تاریخ مصادف شد با آخرین روز زندگی شارون تیت.
ماجرا به این صورت بود که تیت بهاتفاق چهار نفر از مهمانانش در خانه بودند که ناگهان موردحمله مریدان «چارلز مانسن» (شیطانپرست روانی) قرار گرفتند. مانسن از افرادش خواسته بود تا تمام میهمانان آن خانه را با ضربات چاقو از پا درآورند، درحالیکه دلایل مانسن برای چنان جنایات هولناکی هیچ ارتباطی با تیت و پولانسکی نداشت، بلکه منظور وی کشتن «تری ملچی» بود. این حادثه تکاندهنده طی سالها مردم آمریکا و جامعه هالیوود را تحت تأثیر قرار داد.
ویلیام هولدن (۱۹۸۱- ۱۹۱۸)
با اولین فیلمش «پسر طلایی» (۱۹۳۹) به کارگردانی روبرت مامولیان درخشید و با همین عنوان شناخته شد.
بیلی وایلدر با شاهکارش «سانست بلوار»(۱۹۵۰) از ویلیام هولدن یک ستاره ساخت و توانست جنبههای دیگری از توانایی او را در بازیگری به نمایش بگذارد.
مارتین اسکورسیزی، هولدن را یکی از بزرگترین بازیگران پیشرو نامیده و نوشته: «نگاه کنید به ویلیام هولدن در فیلم «پلهای تو کو -ری» راجع به جنگ کره محصول ۱۹۵۴ و در آن هولدن یک خلبان نیروی دریایی است که به جنگ بازگردانده میشود. او بر عرشه ناو هواپیمابر میایستد و به دریا چشم میدوزد. شما تشویش را در او مشاهده میکنید. احساس او بشدت منفی است. در آن لحظه بودن یا نبودن در چهرهاش نمایان است. سینما هنری است کامل برای نشان دادن احساساتی که واضح و گویا نیستند.»
یکی دیگر از فیلمهای رمانتیک هولدن «عشق چیز باشکوهی است» (۱۹۵۵) به کارگردانی «هنری کینگ» بود که کاندید بهترین فیلم سال شد. فیلمهای هولدن همگی پرفروش بودند بهویژه «پل رودخانه کوای» (۱۹۵۷) که کاندید هفت جایزه اسکار و برنده بهترین فیلم سال شد.
او ستارهای بود که همه او را میستودند، آنهایی که به هولدن نزدیک بودند میگفتند نوعی ناآرامی او را از درون رنج میداد و همین مسئله موجب شد که الکل بلای خانمانسوز زندگیاش شود.
بدون شک الکلی شدن هولدن اثرات مخربی بر چهره و رفتارش گذاشت ازجمله پایانی نامطلوب در دوستی نزدیک و طولانیاش با استفانی پاورز. ضمناً هولدن در تعدادی از وسترنهای ارزشمند، بازیهای فراموشنشدنی به یادگار گذاشت که از آن جمله میتوان به «سوارهنظام» (جان فورد ۱۹۵۹)، «آلوارزکلی» (ادوارد دیمتریک ۱۹۶۶) و «این گروه خشن» (سام پکین پا ۱۹۶۹).
سپردن نقش یک قهرمان خسته و خودویرانگر در «این گروه خشن» به هولدن شاید به خاطر شباهت ذاتی این دو شخصیت بود. او یک فعال اجتماعی و حافظ طبیعت بود، برای حفاظت از حیوانات در آفریقا یک منطقه حفاظتشده ایجاد کرده بود و در مجالس سخنرانی علیه شکار غیرمجاز حیوانات شرکت میکرد.
همانطور که در تمام فیلمهایش نقشآفرین قهرمانان بود، مرگش برای بسیاری باورکردنی نبود. در سال ۱۹۸۱ در خبرها آمد که وی در سن ۶۳ سالگی در آپارتمان مسکونیاش در لسآنجلس سرش به لبه میز برخورد کرده و به دلیل شدت خونریزی درگذشته است. او آنقدر مست بود که قادر به تماس تلفنی و کمک خواستن نبوده.
جین تی یرنی (۱۹۹۱ – ۱۹۲۱)
فیلم کمدی فانتزی «بهشت میتواند منتظر بماند» از «جین تی یرنی» یک ستاره ساخت. این فیلم محصول ۱۹۴۳ به کارگردانی «ارنست لوبیچ» بود که مورد استقبال قرار گرفت و یکی از کاندیداهای اسکار برای بهترین فیلم سال گردید. داریل اف زانوک که در آن زمان مدیر کمپانی فاکس قرن بیستم و تهیهکننده فیلم یادشده بود، جین تی یرنی را زیباترین زن در تاریخ سینما نامید و خودش نیز حمایتهایی بسیاری از او به عمل آورد.
جین تی یرنی، صورتی استخوانی و چشمانی خوابآلود داشت. مشخصات فیزیکی اعضای او، هر یک به تنهایی زیبایی خاصی نداشت اما درمجموع از او یک زن بسیار زیبا و توانمند میساخت. فرم بازیگریاش نشان از امتیاز طبقاتی او میداد و بیدلیل نبود که نقشهای کلیدی فیلمهای «لورا»، «لبه رودخانه»، «روح» و «خانم مؤثر» به وی واگذار شد.
جین تی یرنی هنرمندی بیپیرایه و بیتکلف بود و موردعلاقه بسیاری از مردم هنردوست قرار داشت، اما بداقبالی او با تولد نوزادی که بسیار طالبش بود شروع شد و روند بقیه زندگیاش را دستخوش نابسامانی کرد. در اوایل دهه چهل، تی یرنی و شوهرش «الگ کسینی» طراح لباس بازیگران در فیلمهای سینمایی علاقه زیادی به بچه داشتند اما دوران حاملگی، مصادف شد با تعهد تی یرنی در اجرای یک سری برنامههای هنری برای تقویت روحیه نظامیان آمریکایی حاضر در جنگ جهانی دوم. در خلال یکی از همین برنامهها تی یرنی مبتلابه سرخجه شد.
درنتیجه این بیماری، تولد نوزاد به تأخیر افتاد و حتی بعد از آن هم با داشتن نوعی بیماری کودک که به گواهی پزشکان از مادر به وی سرایت کرده بود، زندگی حرفهای تی یرنی را دستخوش نگرانی ساخت. در این میان تی یرنی خود را مقصر میدانست و دچار مشکلات روانی و افسردگی شد. در نتیجه کودک به پرورشگاه سپرده شد و تی یرنی در بیمارستان روانی بستری گردید. او تحت مراقبتهای پزشکی قرار گرفت و در این میان هم همسرش از او جدا شد.
تی یرنی چندی پس از مرخصی از آسایشگاه آرامش نیافت و هنگامیکه قصد خودکشی داشت مجدداً در بیمارستان بستری شد. بیماریهای روحی و جسمی تی یرنی تا پایان عمرش متوقف نشد و او در سن هفتادسالگی درگذشت.
تروی داناهیو (۲۰۰۱- ۱۹۳۶)
این بازیگر خوشسیما از اواخر دهه پنجاه میلادی تا اواسط دهه شصت مورد علاقه میلیونها نفر در داخل و خارج از آمریکا بود. تین ایجرهای آن زمان به تماشایی فیلمهای او میرفتند و در هر نقشی که ظاهر میشد به لحن آن فیلم توازن میداد.
«تروی داناهیو» در بیش از ۲۵ فیلم سینمایی با ژانرهای متفاوت در نقشهای نخست و اواخر سالهای بازیگریاش در نقشهای مکمل ظاهر شد. با بازی در فیلم «یک مکان تابستانی» (دلمر دیوز ۱۹۵۹) سیل کارتها و نامههای علاقهمندانش به آدرس کمپانی برادران وارنر جاری شد، در ضمن، همان فیلم مقدمه یکرشته عاطفی بین او و بازیگر دیگر فیلم «سانداردی» شد. دلمر دیوز که پی به ایدهآل بودن داناهیو برای نقشهای رمانتیک برده بود، سه فیلم دیگر با عناوین «پریش»(۱۹۶۱)، «سوزان اسلید» (۱۹۶۱) و «ماجرای رم» (۱۹۶۲) را با شرکت وی در نقش اصلی ساخت.
آخرین فیلمهای پرفروش داناهیو وسترن «شیپوری در دوردست» (رائول والش ۱۹۶۴) و تریلر «خونم منجمد شد» (۱۹۶۵) بودند و سپس ستاره اقبال وی روبه افول نهاد. در سال ۱۹۷۱ نقش فردی مشابه چارلز مانسن را در یک فیلم معمولی به نام «ناجی شیرین» و در سال ۱۹۷۹ «افسانه فرانک وودز» را بازی کرد که هر دو را باید سقوط ارزشهای هنری او دانست.
نام اصلی تروی داناهیو، ولی جانسن بود و نکته جالب این است که او را با همین نام در نقش همسر کمحرف و بیروح کانی کورلئونه در «پدرخوانده ۲» (۱۹۷۴) دیدیم. این احتمال دور از ذهن نیست که کاپولا همانند بعضی از شخصیتهای سه فیلم «پدرخوانده» که بر اساس کاراکترهای واقعی بنا شده بودند، از او استفاده کرده بود.
در دهه نود، در معدود فیلمهایی نقشهای فرعی را صرفاً به خاطر امرارمعاش پذیرفت. در واپسین سالهای زندگی درحالیکه همه او را فراموش کرده بودند به دلیل غرق شدن در اعتیاد و الکل مکان ثابتی برای سکونت نداشت و به ناچار درسنترال پارک نیویورک اوقات خود را میگذارند.
تروی داناهیو در سال ۲۰۰۱ و در سن ۶۵ سالگی دیده از جهان فروبست.
کریستوفو ریو (۲۰۰۴- ۱۹۵۲)
«کریستوفو ریو» در ۲۵ سپتامبر ۱۹۵۲ در نیویورک چشم به جهان گشود. در چهارسالگی والدینش از یکدیگر جدا شدند. مادرش دو فرزندش کریستوفر و بنجامین را با خود به نیوجرسی برد و چند سال بعد با یک بانکدار ازدواج کرد.
کریستوفو ریو بعد از فارغالتحصیلی از دبیرستان برای ادامه تحصیل به دانشگاه کرنل رفت و درهمان جا کارهای نمایشی انجام میداد. در آخرین سال تحصیل در دانشگاه برای آموزش بازیگری در مدرسه جولیارد تحت نظر «جان هاوس من»، انتخاب شد. نخستین نقش مهم تئاتریاش «موضوع جاذبه» نام داشت که در سال ۱۹۷۶ در برادوی به روی صحنه رفت و بازیگر مقابل وی «کاترین هپبورن» بود.
هپبورن که در آن زمان، زن پا به سن گذاشتهای بود که یکبار به حالت مزاح از ریو پرسید بود «آیا حاضری وقتی بازنشست شدم از من مراقبت کنی؟» و ریو پاسخ داد: «خانم هپبورن، فکر نمیکنم من تا آن موقع زنده باشم.» شهرت جهانی کریستوفر ریو از اواخر ۱۹۸۷ با نمایش «سوپرمن» فراگیر شد. در آن هنگام ریو ۲۴ سال داشت که این نقش توسط کارگردان ریچارد دانر به وی پیشنهاد شد.
موفقیت چشمگیر «سوپرمن» موجب شد پیشنهادهای متعددی برای بازی در فیلمها را دریافت کند که از آن میان میتوان به فیلم رمانتیک «جهانی در زمان» (۱۹۸۰) در مقابل جین سیمور اشاره کرد. بازی در این فیلم به رابطه دوستانه بین ریو و خانواده سیمور منجر شد، رابطهای که تا پایان زندگی ریو دوام یافت. «سوپرمن ۲» به کارگردانی ریچارد لستر در سال ۱۹۸۱ و دو سال بعد «سوپرمن ۳» با شرکت ریو ساخته شدند که این آخری چه ازنظر منتقدین و چه ازنظر گیشه بسیار ضعیف بود.
بااینحال بنا به اصرار کمپانی فیلمساز، در چهارمین قسمت سینمایی سوپرمن شرکت کرد و سپس در نقشهای متفاوت ظاهر شد. اگرچه مجموعه فیلمهای «سوپرمن» آثار بیعیب و نقص نبودند اما با تمام ضعفهایشان لحظات بهیادماندنی بسیاری به همراه داشتند ولی استعداد این بازیگر ابعاد بیشتری داشت.
بههرحال در ۲۷ مه ۱۹۹۵ در جریان سانحه اسبسواری، کریستوفو ریو از پشت اسب سقوط کرد و نخاع وی بهشدت آسیب دید. او مجبور شد، بقیه عمر را روی صندلی چرخدار بگذراند و این موضوع برای مردی که اغلب اوقات زندگیاش را با ورزش و تحرک گذرانده بود، عذابآور بود. ریو در واپسین روزهای زندگیاش توانایی آن را داشت که سرانگشتان دستش را کمی حرکت دهد و میگفت تماس سوزن را در بدنش حس میکند و همچنین دمای گرم و سرد را احساس میکرد.
کریستوفو ریو سرانجام پس از سالها معلولیت و ناتوانی در اکتبر ۲۰۰۴ در سن ۵۲ سالگی درگذشت.
هیث لجر (۲۰۰۸- ۱۹۷۹)
ستاره اقبال این بازیگر استرالیایی با نخستین نقش قابلتوجهش در فیلم «ده چیزی را که من درباره تو متنفرم» (۱۹۹۹) درخشیدن گرفت و سپس در کنار «مل گیبسون» و بازی در نقش فرزند ارشد او در «میهنپرست» به کارگردانی «رونالد امریش» یکشبه ره صدساله را طی کرد. این موفقیتها با ایفای نقش اول «داستان یک شوالیه» (بریان هلگلاند ۲۰۰۱) تثبیت شد.
هیث لجر حدفاصل ۲۰ تا ۲۸ سالگی یعنی در هشت سال آخر زندگی به شهرت و ثروت دلخواهش رسیده بود. او نقشهای پیشنهادی را بهگونهای انتخاب میکرد که خواستهاش را تامین کند. چون هدفش ستاره شدن نبود لذا زیر بار کلیشههایی که ستاره سازان هالیوود از او توقع داشتند نمیرفت و از این لحاظ شبیه قهرمان موردعلاقهاش جیمز دین بود. او میخواست در جایگاه یک هنرمند شایسته قرار گیرد و همانطور هم شد، به همین دلیل نقش دشوار «کوهستان بروکبک» ساخته آنگ لی را پذیرفت و بازی تأثیرگذارش در همین فیلم بود که آنگ لی او را «براندوی جوان» نامید.
هیث لجر بااینکه یک خط سیر مشخص در شیوه بازیگریاش نداشت، اما نقشهای گوناگون را در فیلمهای که سبکهای متفاوت داشتند میپذیرفت و برای هر فیلم موردتقدیر قرار میگرفت. از او نقلشده: «من تکنیک ندارم و در روش بازیگری هم اعتقادی به تکنیک ندارم. همهچیز به غریزه مربوط میشود و غریزه است که من را هدایت میکند. زمانی که فیلمبرداری شروع میشود، هرگز به فیلمنامه نگاه نمیکنم، فقط شم بازیگری است که هدایتم میکند».
هیث لجر در فیلم «من آنجا نیستم» یکی از ششنفری بود که نقش باب دیلن را ایفا کرد، فیلمی که در جشنوارهها درخشید و ستایش منتقدین را در پی داشت. اما شاهکار هیث لجر بازی در نقش «جوکر» در فیلم «شوالیه تاریکی» (کریستوفر نولان ۲۰۰۸) بود که به تأیید بسیاری از منتقدان یکی از بهترین بازیهای نقش منفی در تاریخ سینما محسوب میشود.
برخی از همبازیهای هیث لجر در این فیلم گفتهاند بازی او همه آنها را تحتالشعاع قرار داده بود. کریستین بیل که نقش بتمن را در آن فیلم داشته به این نکته اقرار کرد که در هنگام فیلمبرداری محو بازی لجر شده بود.
در نیمه ژانویه ۲۰۰۸ در حالی جسدش را در آپارتمان مسکونیاش در نیویورک یافتند که او برای «شوالیه تاریکی» کاندید اسکار شده بود. مرگ هیث لجر به علت افراط در مصرف مواد مخدر اعلام شد و دنیای سینما یکی دیگر از چهرههای شاخص خود را از دست داد.
در مراسم هشتاد و یکمین دوره اسکار جایزه بهترین بازیگر مکمل برای فیلم «شوالیه تاریکی» به وی تعلق گرفت که پدر، مادر و خواهر هیث لجر روی صحنه آمدند و بهجای او این جایزه را دریافت کردند.
پل واکر (۲۰۱۳۳- ۱۹۷۳)
«پل ویلیام واکر» هنرپیشه و مدل جذاب آمریکایی در گرن دیل کالیفرنیا چشم به جهان گشود. مادرش مانکن بود و از دوسالگی فرزندش را با دنیای مد آشنا کرد. واکر بعد از اتمام دوره دبیرستان، در رشته زیستشناسی در جنوب کالیفرنیا به تحصیل ادامه داد.
شروع فعالیت هنریاش از سال ۱۹۸۵ بهعنوان بازیگر میهمان در مجموعههای تلویزیون مانند «جوان و ناآرام» و «با تماس یک فرشته» بود و سپس در دهه نود، نقشهای مکمل سینمایی در فیلمهای تین ایجری «مکان دلپذیر»(۱۹۹۸)، «غمهای تیم دانشگاه» (۱۹۹۹)و «او همان است» (۱۹۹۹) به او داده شد.
در سال ۲۰۰۱ شانس به واکر رو آورد و او برای نقش بریان اُکانر در فیلم حادثهای اکشن «سریع و خشمگین» در مقابل وین دیزل انتخاب شد. بازی در این فیلم پل واکر را به چهره اصلی مجموعه فیلمهای «سریع و خشمگین» بدل کرد. دنبالههای این فیلم شهرت واکر را دوچندان نمود و در فواصل همین نقشآفرینیها بدون اتلاف وقت در فیلمهای دیگر ازجمله «زیر هشت» و «دویدن از ترس» بازی کرد. او به دعوت کلینت ایستوود برای بازی در فیلم «پرچمهای پدران ما» (۲۰۰۶) هم پاسخ مثبت داد و یک نقش مکمل را بر عهده گرفت.
تنها تیپ و شخصیت پل واکر نبود که از او یک چهره مخاطب پسند ساخت زیرا نحوه بازیگریاش ویژگیهای منحصر به فردی داشت. سینما راهگشای واکر شد تا چهره تبلیغاتی ادوکلن و محصولات دیویدوف (مخصوص آقایان) شود و دریکی از مجموعه مستندهای کانال نشنال جغرافی شرکت کند. علاوه بر اینها، در نقش یک فعال محیطزیست، تلاشهای خیرخواهانه بسیاری در مقابل فجایع طبیعی داشت.
پل واکر باوجود جرئت و شهامتی که در گریز از خطرات در فیلمها از خود نشان میداد، نتوانست از یک تصادف خطرناک جان سالم بدر برد. او در یک حادثه رانندگی در ۳۰ نوامبر ۲۰۱۳ همراه با یکی از دوستانش بازندگی وداع کرد. فیلمهای آخرش «ساعتها» و «عمارتهای آجری» در آوریل ۲۰۱۴ بروی پرده آمدند.
آخرین فیلمش «سریع و خشمگین ۷» که ناتمام مانده بود عاقبت به کمک ترفندهای CGI به پایان رسید و به نمایش درآمد.
فیلیپ سیمور هافمن (۲۰۱۴- ۱۹۶۷)
چند هفته پس از برگزاری مراسم اسکار ۲۰۱۴ خبر تکاندهنده مرگ «فیلپ سیمور هافمن» در اثر مصرف بیشازحد مواد مخدر منتشر شد و پیکر بیجان او در آپارتمانش واقع در وست ویلج نیویورک پیدا کردند. وقتی مأموران وارد آپارتمان او شدند، هنوز سرنگ تزریق روی بازویش بود.
یک سال قبل گفته بود که از طریق یکی از کلینیکهای درمانی، شروع به ترک هروئین کرده است. او به هنگام مرگ ۴۷ سال داشت و دو هفته از اکران آخرین فیلمش «جیب خدا» میگذشت. هافمن دو فیلم دیگر را به پایان رسانده بود و در حال بازی در سومین بخش از سهگانه «بازیهای گرسنگی» بود.
فیلیپ سیمور هافمن در نیویورک به دنیا آمده و درهمان شهر از دانشگاه فارغالتحصیل شد. مادر او یک قاضی بود که فیلپ و سه فرزند دیگرش را بعد از متارکه با همسرش سرپرستی میکرد. زمان متارکه آنها فیلپ ۹ سال داشت. فیلیپ حین سخنرانیاش در مراسم اسکار ۲۰۰۵، فرصت یافت تا از فداکاری مادرش برای بزرگ کردن و به ثمر رسانیدن چهار فرزندش قدردانی کند. هافمن در ابتدا شیفته تئاتر بود، در سال آخر دبیرستان یک نمایشنامه را نوشت و کارگردانی کرد. او در یک آزمون برای اجرای دوازده نمایش تئاتری برنده شد.
فعالیت هنری فیلیپ سیمور هافمن از ۱۹۹۱ در تلویزیون آغاز شد و یک سال بعدازآن با قبول پیشنهاد بازی در فیلمهای کمهزینه به هالیوود راه یافت. او بازیهای درخشان و متفاوتی در نقشهای مکمل فیلمهای «بوی خشونت زن» (۱۹۹۲)، «توئیستر»(۱۹۹۶)، «شبهای بوگی» (۱۹۹۷)، «لبووسکی بزرگ» (۱۹۹۸)، «ماگنولیا» (۱۹۹۹) ارائه داد و فیلم «شبهای بوگی» علاوه بر نامزدی در سه رشته اسکار آن سال جوایز مختلفی نیز برایش به ارمغان آورد.
ایفای نقش «ترومن کاپوتی» نویسنده مشهور آمریکایی در فیلم «کاپوتی» (۲۰۰۵) جوایز بسیاری ازجمله اسکار بهترین بازیگر نقش اول را نصیب او نمود. هافمن در بازیگری و کارگردانی صحنه تئاتر مهارت تحسینبرانگیزی داشت. در سال ۱۹۹۵ بنا به دعوتی که از او به عمل آمد به جامعه تئاتر لابیرنت ملحق شد و در نمایشهای بسیاری روی صحنه رفت. بازیگریاش در سه نمایش برادوی، او را سه بار نامزد جایزه تونی کرد.
رابین ویلیامز (۲۰۱۴-۱۹۵۱)
اگر اهل دیدن فیلمهای کمدی باشید حتماً «رابین ویلیامز» را به خاطر میآورید. بیشتر ایرانیها به دلیل فیلم «جومانجی» در تلویزیون او را در نقش مردی که به بهانه یک بازی کودکانه مسافر زمان شده بود، میشناسند؛ اما مسافر زمان امروز به زمان بیانتها پیوسته و دیگر او را بر پرده سینما نخواهیم دید.
رابین ویلیامز در زمان مرگ ۶۳ ساله بود. او کمدینی بود که جایزه اسکار را به دلیل بازیگر نقش اول مرد در سال ۱۹۹۷ از آن خود کرده بود. مسئول امور رسانهای این هنرمند فقید گفته ویلیامز در مدت اخیر از افسردگی شدید رنج میبرده است. تحقیقات اولیه پزشکی قانونی حاکی از آن است که ویلیامز خودکشی از طریق خفگی داشته است.
«رابین ویلیامز» متولد شهر شیکاگو در ۲۱ جولای ۱۹۵۱ و تحصیلکرده رشته تئاتر در مدرسه جولیارد بود. این هنرمند کار سینماییاش را با بازی در یک قسمت از سریال روزهای خوب با عنوان یک آدم فضایی در زمین به سال ۱۹۷۴ آغاز کرد. بازی در فیلم «ویل هانتیگ خوب» او را برنده اسکار بهترین بازیگر مرد در سال ۱۹۹۷ کرد. این هنرپیشه در سی سال گذشته بازیگر دستکم چند فیلم بهیادماندنی در تاریخ سینما بوده است. «انجمن شاعران مرده»، «خانم دات فایر» و «صبحبهخیر ویتنام» ازجمله آثار درخور توجه اوست. گستره نقشآفرینیهایش، او را به یکی محبوبترین و موفقترین چهرههای سینمای آمریکا تبدیل کرده بود؛ از کمدیهای خندهدار گرفته تا فیلمهای احساسی اشک انگیز، از نمایشهایی برای کودکان و صداپیشگی در انیمیشنها تا بازی در درامهای تلخ. بازی او در نقش جان کیتنگ، معلم زبان انگلیسی در کالجی آمریکایی یکی از نقشآفرینیهای بهیادماندنی اوست؛ معلمی که روش تدریسش زندگی شاگردانش را تحت تأثیر قرار میدهد.
حسین تقی پور
حسین تقی پور، نویسنده و منتقد سینما و کارشناس رسانه فعالیت در مطبوعات را با نشریه سینما تئاتر آغاز کرد و مقالات او در نشریات کیهان هوایی، مهر، سینما ویدئو، هفتهنامه سینما ورزش، روزنامه ابرار، روزنامه توسعه و... منتشرشده است. او سردبیر نشریه سینما تئاتر و نشریه «دایره» است.