در رسای بیژن الهی، شاعری مهجور

بيژن الهي

من آماده‌ام! چون ‌دار بلند باش شعر من

حدود ۴۰ سال پیش نام «بیژن الهی» را از مرحوم «سیروس رادمنش» شنیدم. در شب سرد زمستانی و کنار آتشی در اتاق بخار (آشپزخانه‌های قدیم مسجدسلیمان) که ‌گرم‌مان می‌داشت و کتابی به چالش‌مان کشیده بود سخت، «گزیده آثار لورکا» گردانده بیژن الهی.
«گزیده آثار لورکا» را یدالله رویایی، سعدی  حسنی، فرانک هشترودی، بهمن فرزانه و تنی چند گزارش و همکاری کرده بودند و ویرایش و دوباره سرایی نهایی را «بیژن الهی» انجام داده بود. یک‌سوم کل آثار «لورکا» را در خود داشت کتاب گزیده، برای اولین ‌بار اتفاقی دیگر افتاده بود در ترجمه و شکل نوشتار. در آن سال‌ها از ملال و یکنواختی خسته بودیم، به جست‌وجوی «اثری دیگر» بودیم و اکنون «گزیده آثار لورکا» عافیتی بود و اقبالی خوش. کتاب را آن‌قدر خواندیم تا شیرازه‌اش از هم پاشید، صحافی‌اش کردیم و دوباره و چندباره خواندیم و چقدر از ایجاز و تصاویرش به شگفتی می‌آمدیم.
به فرصتی اندک بعدازآن شب سرد زمستان، یافتم «اشعار حلاج» ترجمه «بیژن الهی» را. کتاب را «سیدحسین نصر» چاپ کرده بود در «انجمن فلسفه ایران». خواندن اشعار حلاج به وجدمان می‌آورد. همان‌گونه که از «غزلیات مولانا». البته «حلاج»، همیشه مورد علاقه‌ام بود و قبلاً «ذکر جمیل» او را از زبان «عطار نیشابوری» خوانده بودم؛ و گاه «طاسین‌ها» را از «روزبهان بقلی شیرازی» یا «ابن‌خفیف شیرازی». «اشعار حلاج» کار خود را کرد و بر آن شدم که «بیژن الهی» را بیابم، هر چه جستم، کمتر یافتم. می‌گفتند نمی‌شود دیدش! اهل خلوت است! اهل ریاضت است! اهل ذکر است و… کسی را  نمی‌یافتم که نشانی از او داشته باشد، خاصه در اهواز.

بیژن الهی
به‌هرحال «بیژن» همیشه حق‌شناس بود حتی اگر فقط یک کلمه از کسی آموخته بود، حرمت او می‌گذاشت.

در این جستن و نیافتن بودم که «اشراق‌ها»: «بیژن الهی / آرتور رمبو» از چاپ درآمده بود. بسیار شاد شدم. اولین‌بار که خواندم به نوجوانی کتاب «عبور از خط» اثر «ارنست بونگر» ترجمه زنده‌یادان «جلال آل احمد» و «محمود هومن» آنجا که «آرتور رمبو» را «عارفی در حال توحش» خطاب می‌کرد، منتظر خواندن اثری از «رمبو» بودم. البته قبل‌ها شعرهایی از «رمبو» به ترجمه «مرحوم حسن هنرمندی» خوانده بودم ولی هیچ حسی از «رمبو» بودن در آن ترجمه‌ها ندیدم.

جنگ بود. اهواز زیر آتش توپ و خمپاره و بمباران هوایی، تنهای تنها بودم. وقتی گلوله توپی، یا بمباران هوایی در نزدیکی‌ام اتفاق می‌افتاد «رمبو» را به یاد می‌آوردم که می‌گفت «اینک عصر حشاشین» در «اشراق‌ها».
دیگر مجموعه‌ای از آثار «بیژن الهی» را داشتم، کتاب‌های لورکا، حلاج، «چارشنبه‌ی خاکستر» از «الیوت» و شعرهایی از کاوافی، جویس، بورخس، ابن‌عربی، هولدرلین و تکه‌هایی داستانی از «گوستاو فلوبر» و «مارسل پروست» و شعرهایی از خودش در نشریاتی مثل «تماشا»، «اندیشه و هنر» و «روزن» مدام می‌خواندم. کارهای «بیژن الهی» را و این‌ها بیشتر راغبم می‌کرد که بیابمش و چنین شد که شماره تلفنی یافتم از او که البته یک رقم از شماره‌اش کم بود.
آخر پاییز بود، در تهران بودم، در کتابفروشی «طهوری» مثنوی مولوی چاپ «کلاله‌ی خاور» و «انسان کامل» از نسفی را خریدم، بیرون آمدم. یادم آمد به بیژن زنگ بزنم شاید حضور نام‌ها و آثار «ابن خفیف»، «روزبهان بقلی»، «ملاصدرا»، «ابن عربی»، «شبستری» و… در کتابفروشی مرا به یاد بیژن انداخته بود. وارد باجه تلفن عمومی شدم. هر چه زنگ زدم، ارتباط برقرار نشد، ناامید شدم، کسی مرا راهنمایی کرد که از ۲ تا ۹ را به شماره‌ام اضافه کنم. چنین کردم، جواب شنیدم: الو، بفرمایید. آقای الهی؟ بله… بفرمایید، شما؟ خودم را معرفی کردم و گفتم از اهواز آمده‌ام.

آن سال‌ها فیلم می‌ساختم. فیلم‌ساز تجربی بودم، جوان بودم، به دعوت جشنواره آمده بودم تهران با فیلم «شیهه‌ی زخم». بیژن آدرس و نشانی را دقیق گفت؛ زعفرانیه، کوچه شیرکوه، پلاک ۲۰. نیم ساعت بعد مقابل در خانه بودم. کوچه تاریک بود، برق رفته بود. با سکه محکم به در زدم. چند لحظه بعد در باز شد، چه هیبت و جمالی داشت آن چهره ربانی، زلف بافته و ریشی مرتب و پیشانی‌ای پینه‌بسته از جای مهر، شلواری جین مارک «لی» به پا داشت با وصله‌های بسیار بر زانوان. بعدها دانستم که گاه یک شبانه‌روز تمام و کمال به نماز و سجده می‌گذراند و آن سجده‌ها دلیل آن وصله‌ها بود بر زانوان و چراغ گردسوزی در دست داشت که تاریکی را روشن می‌کرد.

بیژن الهی
به یاد دارم وقتی با او به کتابفروشی «طهوری» می‌رفتیم، چقدر مرحوم «طهوری» اصرار و رغبت به چاپ کتاب «حلاج الاسرار» داشت.

بعد از سلام و روبوسی، بسیار گرم تحویل گرفت و به درون خانه رفتیم. دو، سه‌ساعتی به گپ و گفت گذشت و دیگر شب از نیمه گذشته بود، گفت در میانه «اربعین» است و به «چله» نشسته و به کار ذکر و نماز است و نمی‌تواند «خلوتش» را بشکند. یک بسته اسکناس ۲۰۰ تومانی آورد و گفت: زنگ می‌زنم تاکسی بیاید تو را ببرد به هتلی همین نزدیکی‌ها و تو صبح دوباره بیا اینجا. مکثی کرد به چهره‌ام و خیره شد، اسکناس را روی میز گذاشت و گفت: تا هر وقت می‌خواهی همین‌جا بمان. تو مهمان «مولایی و من چله‌ام را می‌شکنم، دستم را گرفت و گفت برویم به کلبه خودم.»
دیگر برق آمده بود و نیازی به چراغ گردسوز نبود. به کلبه آن‌سوی باغچه رفتیم، همان کلبه که بعدها زندان قصر قجرش می‌خواند، تنهایی، خانه زعفرانیه را برای او زندان کرده بود در اواخر عمر. تا صبح در کلبه بودیم و گپ زدیم، کلبه‌ای که هزاران جلد کتاب در خود جا داده بود.
خیلی حرف زدیم. از آدم‌ها و علاقه‌ها، از «فریدون» و نقش او در معرفی شعر فرانسه و خاصه «آرتور رمبو» به او، از «شمیم بهار» و فروتنی و احاطه‌اش بر زبان و ادبیات و هنر، از شرکت «انتشارات ۵۱» از بازداشت «بهرام اردبیلی» به جرم حمل مواد مخدر در زاهدان و اینکه از احمد شاملو واسطه شده بود و تلفن به دوستی که سرهنگ بود، زده و دخیل در آزادی «بهرام اردبیلی» از زندان شده. از شب‌های «شعر خوشه» به همت «احمد شاملو» در سال ۱۳۴۷ و کتاب «نیما» که کمترین فروش را داشته در آن شب‌ها و کتاب‌های شعر «عبدالعلی دستغیب» که پرفروش‌ترین کتاب بوده در شب‌های «شعر خوشه». از اینکه به همراه بهرام اردبیلی و «پرویز اسلامپور» و تنی چند از دوستان، هنگام شعرخوانی «عبدالعلی دستغیب» آن‌قدر با صدای بلند، به‌به کرده‌اند که مورد خشم طرفداران شعر دستغیب قرارگرفته و نزدیک بوده کتک سیری بخورند و «نصرت رحمانی» منجی شده و فراری‌شان داده از دری دیگر در سالن شهرداری. حرف‌های بسیار زدیم و بیش از دو، سه پاکت سیگار شیراز کشیدیم. صبح شده بود، بعد از نماز، من خسته بودم، خوابیدم. ظهر برخاستم، خداحافظی کردم و رفتم به کوچه «خسرو خاور» خیابان ولیعصر، اتاقی در هتل آنجا داشتم.
چند روزی که تهران بودم، قرار می‌گذاشتیم، بیژن می‌آمد، ناهار یا شام در هتل یا رستورانی می‌خوردیم. قدم می‌زدیم و حرف‌ها می‌زدیم، حرف‌ها که هنوز به خاطر دارم از او.

بیژن الهی
به‌هرحال «بیژن» همیشه حق‌شناس بود حتی اگر فقط یک کلمه از کسی آموخته بود، حرمت او می‌گذاشت.

به اهواز آمدم، هفته‌ای سه یا چهار بار مکالمه تلفنی داشتیم معمولاً بهترین وقت برای مکالمه بعد از نماز صبح بود. چون روزها مشغول تدوین و تألیف آثارش بود و شب‌ها در حجره‌ای کوچک که نمازخانه و خلوتگاهش بود به ذکر و نماز مشغول می‌شد و بعد از نماز صبح می‌خوابید یک دوساعتی.
هیچ توقف نداشت کارش و سلوکش. عرفان را برنگزیده بود که از تکالیف شرعی‌اش غافل شود. سخت به آداب عبادت پایبند بود و مقید. از نوجوانی راه به «تکیه خاکسار» داشت، علاقه زیادی بین او و حاج مطهر که «جناب درویش» خطابش می‌کردند، بود. آن‌قدر از حاج مطهر حرف‌شنوی داشت که به پیشنهاد ایشان با «غزاله علیزاده» ازدواج کرد.

پدر «غزاله» از معتمدین و دوستان نزدیک «حاج مطهر» بود، خود غزاله هم به «تکیه خاکسار» رفت‌وآمد داشت، «سلمی» تنها فرزند «بیژن» و «غزاله» وقتی به دنیا آمد، حاج مطهر که پیش از ۱۰۰ سال عمر داشت به بیمارستان رفت و برای «غزاله» و «سلمی» دعا کرد. کم‌کم بین «بیژن» و «غزاله» مشکل‌ها افتاد و سرانجام از هم جدا شدند.

«بیژن» تنها زندگی می‌کرد، با مادرش. اصلاً به زن گرفتن فکر نمی‌کرد. مرا هم نهی می‌کرد از زن گرفتن. سال‌ها بود که دیگر به «تکیه خاکسار» نمی‌رفت، تمایل نداشت مرید «حاج مطهر» شود، اگرچه احترام بسیار برای او قائل بود، اسیر محبت دیگری بود، شیفته و شیدای یکی از اولیای خدا شده بود: «جناب مرحوم شیخ جعفر مجتهدی» که با ایشان از طریق «آقا جلال»، پیشکار آقای «علیزاده»، پدر «غزاله» آشنا شده بود. در حسرت مریدی «آقا شیخ جعفر» بود ولی هرگز آقای «مجتهدی» او را به مریدی نپذیرفت.
بیژن گفت: یک‌بار برای دیدن ایشان به قزوین رفتم، دو شبانه‌روز در سرما و یخبندان، بیرون در منزل «حاج علی آقا» (محل اسکان شیخ جعفر) ماندم اما ایشان چون قصد و تقاضای مرا می‌دانست به حضور نپذیرفت.
چندی بعد «آقا شیخ جعفر» سکته کردند و بر تخت نشستند. سال‌ها پیش روزی به هتلی که محل اقامت ایشان بود در مشهد زنگ زدم، خانم جنگلی (نوه میرزا کوچک خان جنگلی) گوشی را برداشت. می‌خواستم با «آقا شیخ جعفر» حرف بزنم، خانم «جنگلی» گفتند «شیخ جعفر» نمی‌تواند حرف بزند، برایش دعا کنید.  سال‌ها گذشته و حالا هر وقت به مشهد می‌روم، بعد از زیارت «امام رضا»(ع) بر سر خاک «شیخ جعفر» که در حیاط حرم دفن است می‌روم، عرض ادب و سلام می‌کنم.

«حاج مطهر» بیش از ۳۰ سال است که خرقه تهی کرده و در جوار «شیخ زاهد گیلانی» در لاهیجان خفته، خانم «جنگلی» به دیار حق شتافت سال‌هاست و «غزاله» بیمار شد، سرطان گرفت، مغموم بود و تکیده که به دیدار مرگ شتافت. «بیژن» همچنان تنها بود و مشغله‌های خودش را داشت، مادرش هم از دنیا رفت و تنهای تنها شد. به دیدنش که می‌رفتم از ترجمه‌هایش از شعرهای منسوب به «حضرت علی» (ع) می‌خواند. از شرحی که بر غزلیات حافظ نوشته بود، می‌گفت. از بخش‌هایی که از «فصوص‌الحکم» «ابن‌عربی» می‌خواند و شعرهایی از «کنستانتین کاوافی» که وقت بسیار بر سر ترجمه‌شان گذاشته بود.

بیژن الهی
بیژن گفت: یک‌بار برای دیدن ایشان به قزوین رفتم، دو شبانه‌روز در سرما و یخبندان، بیرون در منزل «حاج علی آقا» (محل اسکان شیخ جعفر) ماندم اما ایشان چون قصد و تقاضای مرا می‌دانست به حضور نپذیرفت.

زبان‌های بسیاری می‌دانست، کاملاً تخصصی و دقیق، ادیبانه و دانشگاهی و عامیانه. همیشه به دو نفر اشاره داشت و احترام بسیار برای «شمیم بهار» و «عزیزه عضدی»، شمیم بهار در دوره‌ای چند نقد سینمایی نوشت و چند داستان و بعد هم به انزوا رفت و اکنون وصی آثار «بیژن الهی» است. «بیژن» می‌گفت: «شمیم» رمانی نوشته که معرکه است و بی‌سابقه در ادبیات ایران، آن رمان هنوز چاپ‌نشده، از «عزیزه عضدی» فقط یک متن ترجمه خواندم، کتابی به نام «پیکاسو» از «گرترود استاین» و در «ساحت جوانی» اثر «هانری میشو» همکاری بسیار کرده بود با «بیژن» و «بیژن» همیشه خود را وامدار او می‌دانست.
سال‌هاست که «عزیزه عضدی» از دنیا رفته و «شمیم بهار» در تنهایی و مهجوری است.

به‌هرحال «بیژن» همیشه حق‌شناس بود حتی اگر فقط یک کلمه از کسی آموخته بود، حرمت او می‌گذاشت.
عربی را از طلبه جوانی آموخته بود، علاقه‌اش به «حلاج» باعث شده بود که در نوجوانی، شاگرد طلبه جوانی شود و آن‌قدر بیاموزد که مترجم آثاری از «ابن‌عربی»  (بخش‌هایی از فصوص‌الحکم و ترجمان الاشواق و یا شعرهایی منسوب به حضرت علی (ع)) شود.
به یاد دارم وقتی با او به کتابفروشی «طهوری» می‌رفتیم، چقدر مرحوم «طهوری» اصرار و رغبت به چاپ کتاب «حلاج الاسرار» داشت و حسرت آن کتاب بر مرحوم «سیدعبدالغفار طهوری» و مشتاقان آن اثر ماند. اگرچه اخیراً کتابی با نام «حلاج ‌الاسرار» از «بیژن الهی» توسط نشر «بیدگل» راهی بازار شد که هرگز شباهتی نداشت به «حلاج الاسرار»ی که من دیدم به دست‌نویس بیژن. حجم اثر بسیار کم شده، حاشیه‌ها و ارجاعات و اعلام مآخذ و منابع و توضیحات بیژن همگی حذف‌شده، حالا چرا؟! خدا می‌داند.
روزی در مکالمه‌ای «بیژن» خبر از ازدواج داد با «ژاله کاظمی». تعجب کردم؛ «ژاله کاظمی» را به‌عنوان گوینده و دوبلور می‌شناختم، صدای خوبی داشت. اخیراً هم به نقاشی روی آورده بود. چند سال از «بیژن» بزرگ‌تر بود و در ناباوری بودم که «بیژن» ازدواج کرد.
«ژاله کاظمی» نوار کاستی با صدای خود از مقالات «شمس تبریزی» به نام «یار بی‌یاران» همراه با موسیقی «گوستاو مالر»! پخش کرد. گوش کردم، خوشم نیامد.

بیژن الهی
هیچ توقف نداشت کارش و سلوکش. عرفان را برنگزیده بود که از تکالیف شرعی‌اش غافل شود.

«ژاله کاظمی» عکس‌های بزرگی (پرتره) از خودش به دیوارهای خانه «بیژن» آویخت، اعلام حضوری قاطع. «شمیم بهار»، «بیژن» را به آرایشگاهی برد. گیسوان «بیژن» را به قیچی سپردند. «بیژن» را در هیئت جدید که دیدم، دلخور شدم، حتى تشر زدم به او، پاسپورت گرفته بود که به آمریکا برود با «ژاله کاظمی».

توی تاکسی نشسته بودیم، به او گفتم یاد «شیخ صنعان» می‌اندازی‌ام، گفت نه، سلوکم سر جای خودش است، حرف می‌زد و من دیگر سکوت کرده بودم.
به بیمارستانی رفتیم «سیمین بهبهانی» بستری بود، تصادفی شدید کرده بود، «بیژن» مرا معرفی کرد، «علی» پسر «سیمین» مرا شناخت، برای سیمین دعا کردیم و خداحافظی.

«بیژن» از آمریکا برگشت، «ژاله کاظمی» مریض شد، سرطان گرفت و مرد باز روزگار به‌تنهایی می‌گذراند. تا قلبش کم آورد و مریض شد و تحت مداوا. سیگار برایش حکم سم را داشت. سیگار را ترک نکرد و بسیار هم کشید بعد از بیماری.  در تنهایی غوطه می‌خورد.  می‌گفت گاهی از روزها، ساعت‌ها دور میز بزرگی که در اتاقش بود، می‌چرخد و قدم می‌زند.
گاهی به خانه، زندان «قصر قجر» می‌گفت و گاهی زندان «هارون‌الرشید».
«سلمی» به فرانسه رفت، رفته بود موسیقی یاد بگیرد.

«سلمی» را که می‌دیدم، بچه بود با «غزاله» زندگی می‌کرد. به‌طور مرتب هر هفته دوشنبه‌ها به دیدن «بیژن» می‌آمد. «بیژن» می‌گفت: روزهای دوشنبه برای «سلمی» است و خاص او.

این اواخر به دیدارش که می‌رفتم، به کتابفروشی «زمینه» می‌رفتیم، چهارراه حسابی، صاحب کتابفروشی «کریم امامی» و زنش «گلی امامی» بودند، یک روز در همان‌جا «نصرالله پورجوادی» را دیدیم، کتابی از «ابوالحسن بستی» درآورده بود، بیژن از او تشکر کرد و اشاراتی و پیشنهاد‌هایی هم داد. «پورجوادی» پذیرفت، روزی دیگر در «زمینه» «نجیب مایل هروی» را گفت: برایم شعر بخوان، خواندم برایش و یادم آمد، اولین‌بار که به دیدنش رفتم، گفت: شعر بخوان، شعری داشتم به نام «رکوئیم» که خواندم. گفت: بخوان، دوباره بخوان، دوباره. آن‌قدر خواندم که شعر حظم شد و گفت: اگر حالا مجموعه‌های «شعر دیگر» را درمی‌آوردم، چند صفحه از شعرهای تو را چاپ می‌کردم و همین حرف او در آن سال‌ها چقدر اعتماد و اطمینان به من داد. مکالمه تمام شد و خداحافظی کردیم.
و دقیقاً فردای آن روز پیامی روی گوشی من آمد «بیژن الهی به ملکوت اعلی پیوست».

بیژن الهی
«بیژن» در منطقه‌ای از شمال به نام «مرزن آباد» دفن شد، همان‌جا که «محمود شجاعی» شاعر «شعر دیگر» سرباز بود و بیژن به دیدارش می‌رفت و همان سال‌ها محل قبر خود را انتخاب کرده بود.

«بیژن» در منطقه‌ای از شمال به نام «مرزن آباد» دفن شد، همان‌جا که «محمود شجاعی» شاعر «شعر دیگر» سرباز بود و بیژن به دیدارش می‌رفت و همان سال‌ها محل قبر خود را انتخاب کرده بود. اکنون چند سالی است که در مرزن آباد خفته.
و اکنون در انتظارم که بازهم به خوابم درآید چون گذشته و گذشته‌ها. بیژن الهی، غریب این دنیای بی‌وفا.

قاسم آهنین جان، اعتماد

 

من آمده‌ام

تا به‌جای پنجه‌های مرده‌ی پاییز

پنجه‌های زنده‌ی تو را بپذیرم.

من آمده‌ام تازه‌تر از هرروز

تا تو را با پیشانی‌ات بخواهم

که بلندتر از رگبار است.

می‌خواهم دوباره بیآغازم

این بهاری را که خواهی‌نخواهی

خون مرا در راه‌ها می‌دواند

و به دل‌ها می‌برد.

این بهاری که چه عاشقانه است.

و من در برابر همه‌ی دست‌هایش که گشوده است

ناگزیر به پاسخم.

بیژن الهی

 

آدم‌های بهاری

چه می‌کنید

با برگی که خزان دوست بدارد؟

بیژن الهی

 

اما تو نشانه‌ای

تو، که یعنی

رویایی وجود داشت

 

بیژن الهی

آیتم های مشابه

همه آنچه باید درباره «هان کانگ»، برنده جایزه نوبل ادبیات ۲۰۲۴ بدانید!

دو نگاه به زندگی و آثار زنده‌یاد محمدعلی بهمنی

مدیر

گفت‌وگو با آذردخت بهرامی، نویسنده مجموعه داستان «رقص سالسای تیمبرلیک…»

مدیر