فارغ از جهان هیولاها!
«گییرمو دلتورو» در ساخت فیلمهای بلند سینمایی بهاندازه برخی از همدورهایهایش پرکار نبوده، بااینحال جای تعجب دارد که چرا تاکنون با کیت بلانشت در هیچیک از فیلمهایش همکاری نکرده بود. هر دوی آنها تا اواخر دهه ۱۹۹۰ به اوج خود رسیده بودند و به همین دلیل بلانشت میتوانست در هر یک از فیلمهای دلتورو مثل «هلبوی»، «شکل آب» یا «قلهای به رنگ خون» نقشآفرینی کند؛ بااینحال قرعه فال این دو سرانجام در جدیدترین فیلم این کارگردان مکزیکی یعنی «کوچه کابوس» به هم خورد و بلانشت در برابر دوربین وی نقشآفرینی کرد و نتیجه یکچیز درخشان از آب درآمد.
فیلمنامه «کوچه کابوس» را دلتورو و کیم مورگان با اقتباس از رمان ویلیام لیندزی گرشام در سال ۱۹۴۶ با عنوان «کابوس» نوشتهاند و داستانش درباره مردی سرگردان به نام استنتون کارلایل در جستوجوی کار با بازی بردلی کوپر است که وارد یک کارناوال عجیب میشود. او سرانجام با هزار کلک و دروغ بدل به یک اجراکننده مردمپسند میشود و همه اینها در دوره پیش از شروع جنگ جهانی دوم در بوفالوی نیویورک رخ میدهد و در همین زمان است که دکتر لیلیت ریتر با بازی بلانشت وارد دنیای وی میشود تا معنی واقعی خباثت را نشانش دهد.
در طول این گفتوگو دلتورو آشکار میکند آنچه وی را واداشت تا بخواهد فیلم «کوچه کابوس» را پس از «شکل آب» بسازد این بود که فیلمنامه طوری نوشته شود که تواناییهای کوپر را عیان کند و البته به خیلی چیزهای دیگر هم توجه داشت.
شنیدهام که ران پرلمن حدود ۲۵ سال پیش درباره نوشتن فیلمنامهای با اقتباس از این رمان با شما صحبت کرده بود. چرا اینقدر طول کشید تا این پروژه به پردههای نقرهای برسد؟
خب ران بعد از «کورنوس» با من درباره اقتباس از این کتاب صحبت کرد و من فهمیدم که یک نبرد قانونی در این میان وجود دارد چون فیلمی از آن ساخته بودند (در سال ۱۹۴۷) و رسیدن به یک پروژه دیگر از آن سخت بود. بعد من کتاب را هم خواندم و عاشقش شدم و سرانجام وقتی فیلم را دیدم فهمیدم کاملاً جای آن وجود دارد که یک نسخه دیگر از آن ساخته شود که بهجز خطوط اصلی داستان کاملاً در فضایی دیگر خلقشده باشد. بنابراین ما به کمپانی فاکس رفتیم ولی آنها از دسترسی ما به این منبع جلوگیری کردند و من دیگر آن را دنبال نکردم. خیلی سال گذشت. بعد من و کیم مورگان تصمیم گرفتیم باهم یک فیلمنامه بنویسیم و او «کوچه کابوس» را پیشنهاد کرد و ما با علم به اینکه گرفتن امتیاز اقتباس دوباره از آن سخت خواهد بود به تلاشمان ادامه دادیم. راستش به کاری که میخواستیم بکنیم باور داشتیم و میدانستیم فیلمی که قرار است روی صفحه دیده شود همین پایانی را خواهد داشت که دیدید و این البته کار سختی بود اما تنها راهی بود که ما میخواستیم واردش شویم.
یادتان هست چند سال پیش بود که شما و کیم برای نخستین بار درگیر این فیلمنامه شدید؟
بعد از «شکل آب» بود. تقریباً وقتی همه کارها تمامشده بود. احتمالاً در شب جوایز «شکل آب» داشتیم روی این پروژه کار میکردیم.
آیا فکر میکردید که اول همه باید استنتون را از گروه بازیگرانتان پیدا کنید؟ از همان اول به سراغ بردلی کوپر رفتید؟
نه. به لئو دیکاپریو فکر کردیم، اما او یک خرده سرش شلوغ بود. بعدش به سراغ بردلی کوپر رفتیم. بلافاصله مجبور شدیم فیلمنامه را تغییر دهیم و آن را با او متناسب کنیم. مثل دوخت یک کتوشلوار است. باید شخصیت را متناسب با فردی که نقشش را ایفا میکند تغییر میدادیم.
چه نوع تغییراتی به یادتان مانده؟ وقتی بردلی موردنظرتان شد از استنتون چه توقعاتی داشتید؟
فکر میکنم اغواکننده بودن استنتون وقتی بردلی نقشش را بازی میکرد بیشتر بهنوعی جذبه نیاز داشت و کمتر به فعال و بازیگوش بودنی که قبل از آن در شخصیت وجود داشت. بردلی در نیمه نخست فیلم باید خیلی کمتر فعالیت میداشت و کمتر حرف میزد و بیشتر یک مشاهدهگر میبود. وی مردی محاسب و بهنوعی فردی بود که اطلاعاتی را از نقاط ضعف اطرافیانش جمعآوری میکرد و بعد در نیمه دوم فیلم او وارد بازی میشد.
جایی از قول شما شنیدم که استنتون وقتی به کارناوال میرسد درواقع بهنوعی یادآور «آقای ریپلی بااستعداد» است. درست است؟
درست است. او کهنالگوی یک مرد کلاهبردار است. از آن نوع مردهای خائن توخالی که هیچ مرکزیتی ندارند و برایشان مرزی بین حقیقت و دروغ وجود ندارد. او بهراحتی میتواند در وجود هرکسی زندگی کند؛ از ریپلی یا هر کلاهبردار دیگری در تاریخ الگو میگیرد و از دانش و نقاط ضعف اطرافیانش استفاده میکند تا آنها را وادار کند کاری را انجام دهند که وی میخواهد. به هر کس نیاز داشته باشد به او دست مییابد فرقی نمیکند، مولی، زیتا و بعد حتی نفر سوم. درعینحال یکی از چیزهایی که بر سر آن توافق داشتیم این بود که او واقعاً نیاز داشت باور کند از برخی جهات مولی را دوست دارد.
اما آیا شیفته دکتر ریتر هم هست؟ اشتیاق واقعی وجودش را آنجا پیدا میکند؟ یا دارد بازی میکند و بازی میدهد؟
فکر میکنم احساساتش نسبت به لیلیت پیچیدهتر و در قالب حسی مادرانه است، حتی وقتی فریفته او میشود یا زیبایی و برتری او جذبش میکند باز یک رابطه عشق و نفرت با وی دارد؛ یک بازی واقعاً جالب که در رمان با ارائه سه شخصیت زن و سه شخصیت مرد پدرانه دنبال میشود. یک تقارن بسیار جالب که از دل رمان درآمده و ما در فیلمنامه به آن توجه کردیم. نکته جالب در مورد این شخصیت این است که تا وقتی با حقیقت روبرو نشود تغییر چندانی نمیکند. این همان چیزی است که فیلم را مناسب امروز کرده است زیرا در دنیایی داریم زندگی میکنیم که میتوان دو روایت کاملاً متفاوت از حقیقت را به شیوهای پوپولیستی عرضه کرد و همین است که ما را گیج میکند و این میتواند از جنبه سیاسی باشد، میتواند اجتماعی باشد، میتواند معنوی باشد. در این لحظه ما حقیقت و واقعیت را از دست میدهیم و حتی میتوانیم پا به عرصه جنون بگذاریم.
فکر میکنم درصحنهای که برای اولین بار بردلی و شخصیت کیت باهم ملاقات میکنند یکی از بهترین صحنههای هنرنمایی یک بازیگر را شاهد هستیم. از کجا میدانستید بازی کیت و بردلی اینقدر گیرا خواهد بود؟
من و کیت درگذشته قرار بود در پروژهای برای یک سریال تلویزیونی نوآر باهم همکاری کنیم و هر دو هم خیلی به این پروژه علاقه داشتیم ولی هرگز اتفاق نیفتاد؛ اما من میدانستم تأثیر آن پروژه در وجود او باقیمانده و حتی وقتی او داشت در «کارول» بازی میکرد یا در «یاسمین آبی» در نقش همسر آلک بالدوین جلوی دوربین میرفت لحظاتی از شخصیت آن زن را در او میدیدم. با همین ذهنیت بود که من این نقش را برای او نوشتم. درواقع من و کیم – فیلمنامهنویس همراهم در این فیلم – از همان اول میدانستیم که داریم این نقش را برای بلانشت مینویسیم. بعد به بردلی گفتم ببین کینگ کونگ، من لازم است گودزیلای تو را وارد ماجرا کنم و میدانستم باید شخصیتی را با چنان قدرتی وارد داستان کنم که بتواند در برابر مردی که نصف فیلم را پیش برده، بایستد. خیلی هم ضروری بود که شیب داستان خیلی آرام اما مداوم باشد و باید این حس را میکردی که «خب وارد این دنیا شدم؛ عمل را در دست گرفتم، این مرد را در اختیار دارم. حالا چی؟» و جوابش این بود که «حالا چی؟ حالا نوبت لیلیت است که همان کیت بلانشت ماست.»
منبع: پلی لیست، ترجمه: رویا دیانت