شهر بی ترحّم
«قهرمان» در کارنامه اصغر فرهادی بیش از هر فیلم شبیه به «درباره الی» است. داستان جماعتی که در مورد یک فرد در حضوروغیابش قضاوت میکنند، تصمیم میگیرند و او را بالا و پایین میکشند؛ و رحیم از این حیث چقدر شبیه به الی است. اینکه گویی بر موجی سوار است که دیگران برایش به راه انداختهاند و او بیاختیار ناگزیر به همراهی با ایشان است… اما رحیم در «قهرمان» واجد یک ویژگی تازه است که بر میزان آسیبپذیریاش در این اجتماع بهشدت افزوده! او در عمل همان اندازه شُل و اَلکن و سربههواست که ظاهر ژولیده و لباسهای گشاد و آن سر و شانه همیشه خمیدهاش چنین مینمایاند؛ و این ولنگ و وازی دستآویز مناسبی برای انحطاطش در میان اجتماعی فرصتطلب است.
دردِ رحیم بلد نبودن است. اینکه هرگز یاد نگرفته چگونه باید خود را در اجتماعی تا این اندازه دهشتناک و تشنه قضاوتهای عجولانه و بیادله، عرضه کند و گویی در تمام عمر خود از این فقر آسیبدیده و زخمی شده. او به همین رو قادر نیست که آموزهای بسیار مهم و حیاتی را به فرزندش بیاموزد. لکنت و ناتوانی سیاوش حتی در معرفی خود استعارهای واضح بر همان نقصی است که رحیم گویی عمری از آن رنجبرده و چوبش را خورده و حالا نیز بهعنوان میراثی شوم به نسل پس از خود نیز میدهد.
رحیم مردِ پاک اما سادهلوح و البته بیخطی است که فرق خیر و گناه را دستکم در قواعد جامعه امروز یاد نگرفته و از اینرو همیشه هاج و واج و بلاتکلیف است. او ابتدا تصمیم به خرج پولهای پیداشده میکند اما درست وقتی میفهمد که با آن مقدار پول قادر به جلب رضایت طلبکارش نیست تصمیم دیگری میگیرد. این تصمیمگیری دوگانه و دمدمی، گواه بلاهت اوست و نه زیرکیاش! اینکه نه گناه را میفهمد و نه ثواب را. او همانقدر در ابتدا به گناه فکر نکرده که پس از تصمیم به بازگرداندن سکهها، در فکر ثواب و پاداش کار نیست؛ و کار درست او همانقدر ابلهانه است که اشتیاق ابتداییاش برای رهایی از زندان بهواسطه سکههای پیداشده! و احتمالاً با همین بلاهت، درگذشته سرمایهاش به باد رفته و کارش به زندان افتاده.
اما این بلاهت دستمایه مطلوبی برای محیط پیرامون رحیم است. برای آدمهایی که هرلحظه فقط به پیروزی خود فکر میکنند. ماهی گرفتن از هر گرداب گلآلودی. هر کس بهنوعی میکوشد که بلاهت او را به نفع خود مصادره به مطلوب کند. از جماعت فرهنگی زندان تا کارمند کارگزینی شهرداری و خَیرین موسسه نیکوکاری همه در پی بالا رفتن از سادگی و بیمسئلهگی رحیم در ماجرای پیشآمده برآمدهاند؛ و احتمالاً به همین سبب نیز شریکش درگذشته پولهایش را بالا کشیده او را بدهکار و مقروض جاگذاشته.
حالا رحیم با کار خیرش تبدیل به قهرمان شده؛ ورق به نفع او برگشته و توجه یک شهر متوجهاش شده. رحیم حالا چه میکند؟ حالا که در یک پروسه منطقی و اصولی میتواند از چالشی که گرفتارش شده درست بیرون بیاید و به آینده امیدوار باشد…
در این بزنگاه رحیم بهجای رفتاری معقول و منطقی، باز اسیر بلاهتش میشود. تیتر اخبار و روزنامه شدن هوش از سرش میپراند. پولها را بیسروصدا و عجولانه پس میدهد و سپس درگیر ماجرایی میشود که ثمره جو زدگی و حماقت اوست و او را از یک مرد صالح به آدمی فریبکار و دروغگو پایین میکشد. درحالیکه هر دو سوی این ماجرا مستند بر دلایلی یکسان است اما با بازخوانی و ترجمهای متفاوت…
رحیم نمیفهمد کسی به فکر او نیست، آدمهایی به حال و احوال همفکر میکنند که قربانی یک درد مشترک باشند. آدمهایی نیش خورده از یک سوراخ. درست مثل آن راننده تاکسی و یا فرخنده که بیشرط و واسطه پای او ایستاده…
نقطه روشن قهرمان اما فصل پایانی است. فصلی که تقریباً در هیچ فیلمی از فرهادی نمیتوان آن را یافت. جایی که رحیم شرمگین از رنجی که فرزندش متحمل آن شده سرانجام برآشفتن را میآموزد و سربالا گرفتن را و از بلاهت و سترونی خود به تهوع میرسد. او حالا درسی را آموخته که باید سالهای پیش یاد میگرفت. ایستادن بر عقیدهای راسخ و پذیرش همه آسیبهای آن. حالا رحیم گویی به رستگاری میرسد. تغییر ظاهر و شانههای بالاآمدهاش هنگام بازگشت به زندان گواه این بلوغ است… او اینک مردی قابلاحترام است تا احمقی ترحمانگیز…
آرش سیاوش
نویسنده و منتقد سینما