آمیزهای از عشق و نیاز
فیلم «بیخیال بیخیال» سال گذشته برای نخستین بار در چهل و هشتمین جشنواره فیلم تلوراید به نمایش درآمد و مورد توجه بسیاری قرار گرفت. این فیلم کوچک سیاهوسفید و دوستداشتنی را مایک میلز ساخته و موضوع آن درباره رابطه بزرگسالان با بچهها و نگاه به جهان.
فیلم بهطور مستقیم با شغل شخصیت اصلی (جانی) گره میخورد. او که یک خبرنگار رادیویی است، به شهرهای مختلف سفر میکند و از بچهها درباره زندگی و آینده سؤال میکند، اما این مرد مجرد حالا در موقعیتی ناگزیر از بچه ۹ ساله خواهرش نگهداری میکند و این سرآغاز ماجرایی است که بهجای طول در عرض گسترش مییابد و درواقع شکلی ضد قصه به خود میگیرد.
بخشهای مربوط به حرفهای بچهها درباره زندگی و جهان و شخصیت آدمها و آینده کره زمین، هرچند به گمان برخی ممکن است غیرواقعی و تصنعی به نظر برسد، در حقیقت واقعیترین بخش فیلم است و ساختاری مستند گونه دارد که بدون حشو و زوائد دنیای کودکانه گاه رشد یافته و عمیق آنها را با ما در میان میگذارد و درواقع به مایه اصلی فیلم میرسد؛ اینکه برخلاف تصور، این تنها بچهها نیستند که از بزرگسالان میآموزند، برعکس، افراد بالغ هم میتوانند در کنار بچهها بسیار از آنها بیاموزند.
جانی درواقع در کنار خواهرزادهاش با نگاه تازهای به جهان روبهرو میشود و فیلم روایت این سیر و سلوک است؛ چه جایی که از هوش و ذکاوت و گاه یکدندگی و پیچیدگی احساسات یک بچه یکه میخورد و چه جایی که حرف و سخنی که گاه با شوخی هم شروعشده، به حرفهایی جدی میرسد که او را به فکر میاندازد و تمام دنیای او را زیر سؤال میبرد. ازاینرو شخصیت جانی در ابتدای فیلم قطعاً باشخصیت او در انتها متفاوت است.
او که در عشق شکستخورده و بهرغم کارش، با دنیای بچهها بیگانه است، حالا درگیر دنیای غریبی میشود که فلسفه زندگی او را میتواند تغییر دهد؛ فلسفهای که در انتها در سادهترین جملات یک کودک درباره مفهوم زندگی خلاصه میشود، آنجا که پسر- بدون درخواست جانی- دستگاه ضبط صدای او را برداشته و سؤالی را که جانی از بچههای دیگر میپرسید، از خودش میپرسد و بهسادگی و زیبایی از نسلی حرف میزند که عصارهاش را باید در همان عنوان کنایی فیلم یافت و اینکه از پیچیدگیها و ترسهای بشر میتوان به جواب سادهتری رسید: «بیخیال، بیخیال، بیخیال».
در این راه دستگاه ضبط صدا به بخش مهمی از ماجرا بدل میشود. این دستگاه وسیلهای میشود برای ثبت و ضبط حرفهای انسانها و صداهای طبیعت و شهر، درعینحال که حائلی است مصنوعی و ساخته دست بشر بین انسان و محیط اطراف. ردوبدل شدن این دستگاه بین جانی و پسر و همینطور نحوه استفاده از آن، بهاضافه پیام پایانی بین این دو که از طریق این دستگاه ضبط و ردوبدل میشود، دنیای دو شخصیت اصلی را به هم پیوند میزند.
اما استفاده از این دستگاه تنها در وجه داستانگویی نیست و اساساً مسئله صدا به یکی از اصلیترین وجوه فیلم بدل میشود، با صدابرداری حیرتانگیز که ضبط جزئیات و نجواها و تفاوت صداها (ازجمله صداهای معمول با صداهای ضبطشده توسط دستگاه که به طرز جذابی از یکی به دیگری میرسیم) در پیشبرد داستان مؤثر است و ضروری.
همینطور بازیهای شگفتانگیز خواکین فونیکس و بازیگر ۹ ساله خارقالعاده فیلم که جهان فیلم را بسیار واقعی میکند تا آنجا که به نظر میرسد بخشی از دیالوگها به شکل بداهه اجراشدهاند. پسربچه فیلم به طرز غریبی آمیزهای از شیطنت و معصومیت را به تصویر میکشد و فونیکس آمیزه چشمگیری از عشق و نیاز را با تنهایی و سردی که نمونه حیرتانگیزش زمانی است که او پشت درِ دستشویی متوجه میشود پسر احتیاج فوری به دستشویی نداشته و او را دست انداخته تا از سفرشان جلوگیری کند.
فونیکس هم عصبانی است و هم خندهاش گرفته، هم توأم با عشق و محبت است و هم از دست یک بچه عاصی شده و نمیداند با او چه کند. همه این احساسات متضاد را یکجا در چهرهاش میتوان دید و حس کرد.
اما فیلم متفاوت مایک میلز که در نیمه اول بهدقت و درست پیش میرود، متأسفانه در نیمه دوم به تکرار میرسد، بهویژه یک سکانس چندباره حرفهای بچهها که این بار بسیار طولانی است و زائد و بهراحتی قابلحذف.
محمد عبدی