حضور دائمی فیلمهای فرانسوی، «برادر و خواهر» مایوس کننده بود
جای تعجب نیست که بسیاری از فیلمهای بخش مسابقه جشنواره کن معمولاً به سینمای فرانسه تعلق دارند؛ هرچه باشد این جشنواره هرقدر هم «بینالمللی» باشد همچنان بهشدت فرانسوی است و فرانسویها «خودی» بودنشان در جشنواره را پنهان نمیکنند.
امسال هم از ۲۱ فیلم بخش مسابقه، بیش از نیمی از آنها فرانسه را بهعنوان یکی از کشورهای تهیهکننده دارند. «برادر و خواهر»، فیلم افتتاحیه هم برای دومین سال پیاپی، فرانسوی بود؛ اما برخی پدیدههای سینمای فرانسه هستند که حضور دائمیشان در کن میتواند باعث تعجب سایرین شود.
یکی از آنها آرنو دپلشن، کارگردان ۶۱ متولد شمال فرانسه، است که انگار حضوری همیشگی در جشنواره کن دارد. این بار نیز آخرین ساخته او با نام «برادر و خواهر» با بازی دو نفر از بزرگترین ستارههای سینمای فرانسه، ماریون کوتیار و ملوین پوپو، در بخش مسابقه حضور یافته است. این فیلم روز جمعه ۳۰ اردیبهشت، در چهارمین روز جشنواره کن، در بخش مسابقه نمایش داده شد. (دیگر فیلم بخش مسابقه که در این روز نمایش داده شد «پسر بهشت» ساخته طارق صالحِ مصری-سوئدی بود که داستان آن درباره مدرسه الازهر در قاهره است.)
نام بزرگ دپلشن و حضور ستارههایی همچون کوتیار و پوپو باعث شده بود بقیه نیز جمعهشب با اشتیاق وارد سالن لومیر قصر جشنواره کن شوند؛ اما این اشتیاق بهسرعت به سردی گرایید. فیلم دپلشن بهقدری کند، با شخصیتهای سطحی و داستان شلخته و بدون چفتوبست بود که عدهای فیلم را هو کردند. بعد از دیدن فیلم، این سؤال پیش میآید که اگر فیلمنامه بدون نام به دست تهیهکنندهای داده میشد، آیا اصلاً شانس تبدیل به فیلم را داشت؟ چه رسد به اینکه به بخش مسابقه مهمترین جشنواره فیلم جهان راه یابد؟
داستان فیلم حول دعوای قدیمی خانوادگی یک خواهر و برادر اهل شهر لیل در شمال فرانسه میچرخد؛ آلیس (کوتیار) بازیگر تئاتر است و لویی (پوپو) نویسندهای مشهور. وقتی پدر و مادر این دو تصادف میکنند، برادر و خواهری که سالها است یکدیگر را ندیدهاند باید دوباره نزدیک هم باشند. برادر در این سالها نهتنها از خواهرش که از کل خانواده دور بوده است و کیلومترها دور از لیل، در مزرعهای نزدیک تولوز، با همسرش و اسبهایش زندگی میکند. همسر لویی، فانیا، با بازی گلشیفته فراهانی، است که آشناییاش با لویی به دوران پس از دعوای خانوادگی بازمیگردد و به همین دلیل، کمتر سایر اعضای خانواده را دیده است. (آلیس نیز با یکی از دوستان لویی ازدواجکرده است؛ نشانی از «بیرونی» و غیر کاتولیک بودن اعضای جدید خانواده.)
اما دلیل دعوای تاریخی آلیس و لویی چیست؟ نقش فانیا در میان این داستان چیست؟ جایگاه غیرخودی همسران این خواهر و برادر چیست؟ اختلافهای لویی با پدر و مادرش را چطور میشود توضیح داد؟ برخورد دیوانهوار آلیس و لویی چه جایگاهی و هدفی دارد و داستان با چه منطقی از سکانسی به سکانس دیگر حرکت میکند؟ این سؤالها هیچکدام پاسخ نمیگیرند تا «برادر و خواهر» شایسته صفتهایی باشد که در بالا گفتیم.
پیتر بردشا، منتقد بریتانیایی روزنامه گاردین، در نقدی که بهوضوح کلافگی در آن دیده میشود، مینویسد: «این فیلم بهقدری خستهکننده خزعبل و بیسلیقه است؛ پر از اداهای اغراقآمیز، بازیگری با افاده، صحنههای اغراقآمیز (که اغلب به طرز گیجکنندهای قطع میشوند)، احساسات اغراقآمیز و دیالوگهایی پر از پوزخند و عقلکلمابی.» او البته پس از تمام اینها، مینویسد: «اما باید اعتراف کنم که شیوه کنار هم قرار گرفتن تمام اینها با تکنیک و جنم انجام میشود.» یعنی بردشا هم در پایان بهنوعی جذبه در سینمای دپلشن اشاره میکند که شاید راز ماندگاریاش روی فرش قرمز جشنواره کن را توضیح دهد.
اما امسال، برخی از بهترین فیلمهای فرانسوی در بخشهای جنبی هستند، مثلاً «یک صبح زیبا» جدیدترین ساخته میا هانسن لاو ۴۱ ساله که صبح روز جمعه ۳۰ اردیبهشت در بخش «دو هفته با کارگردانان» نمایش داده شد.
فیلمهای هانسن لاو معمولاً دو ویژگی درهمتنیده دارند: از یکسو، شخصیتهای آنها اهل تفکر، فلسفه و ادبیات هستند و کل فیلمها را میتوان بهنوعی ستایش زندگی فکری و خلاقانه دانست. از سوی دیگر، این فیلمها با نگاهی انسانی، این شخصیتها را به شکلی ترسیم میکنند که مثل تمام ما با معضلهای روزمره زندگی درگیرند. سینمای هانسن لاو بدینسان هم سینمای روشنفکریــ یا شاید «روشنفکران»ــ است و هم درام شخصی-اجتماعی.
برای علاقهمندان هانسن لاو «یک صبح زیبا» تکرار خلاقانه بهترین ویژگیهای سینمای او است و یادآور فیلمهای مختلف کارنامه پربارش. از یکسو، با چشمانداز پاریسی و زندگی شهری و موضوع «پدر و دختر» یادآور «پدر فرزندان من» (۲۰۰۹) است و از سوی دیگر، با موضوع استاد فلسفه و معضلهای زندگی خانوادگیاش یادآور «آنچه در پیش است» (۲۰۱۶).
داستانِ «یک صبح زیبا» حول گئورگ (با بازی تأثیرگذار پاسکال گرگوری) میچرخد؛ یک استاد فلسفه که به دلیل ابتلا به سندروم بنسون بیناییاش را ازدستداده است و روزبهروز بیشتر مشاعرش را نیز از دست میدهد. این واقعیت بیش از همه برای دخترش سخت است، ساندرا شخصیت اصلی فیلم با بازی مطرحترین بازیگر زن این روزهای سینمای فرانسه، لئا سدو. ساندرا باید همزمان با چند بحران زندگیاش سر کند: از دست دادن قابلیتهای پدری که بهروشنی سالها شیفته او و خلاقیتهای فکریاش بوده است؛ سر کردن با این واقعیت که پدر کمتر و کمتر او را به خاطر میآورد؛ سرپرستی دختر خردسالش (هرگز از اینکه بر سر پدرش چه آمده است نمیشنویم)؛ و تنظیم رابطهاش با مردی که باعث شده است ساندرا برای اولین بار پس از چندین سال، وارد رابطه عاطفی شود.
قابلیتهای بازیگری سدو که میداند چطور احساساتش را نشان دهد و مبالغه نکند، بهاضافه فیلمنامه شمرده و شستهرفته هانسن لاو باعث شده است ساندرا شخصیتی غیر کلیشهای از کار دربیاید. برای هانسن لاو که زنان اصلی فیلمهایش معمولاً روشنفکر یا هنرمندند (مثل استاد فلسفه «آنچه در پیش است» یا کارگردانِ «جزیره برگمن») ساندرا بهعنوان «زنی عادی» تجربهای جدید است. (جالب اینجا است که هانسن لاو در پی نمایش فیلم، به حضار گفت که فیلم با الهام از زندگی خودش و با توجه به تجربه پدرش که به سندروم بنسون مبتلا بود، ساختهشده است.) بااینهمه، آن نوع تعهد و ارزش دادن به زندگی فکری را در لحظهلحظه حضور ساندرا میبینیم: از احترامی که به دوران طولانی استادی پدرش دارد تا جدی گرفتن بحث سینمایی با دختر دبستانیاش در پی دیدن فیلمهایی که دخترک دوست دارد.
یکی از بهیادماندنیترین صحنههای فیلم را که حاکی از قابلیتهای سدو و هانسن لاو است، زمانی میبینیم که ساندرا به یکی از دانشجویان پدرش برخورد میکند، دختر جوانی که میگوید درسهای گئورگ را آنقدر دوست داشته است که هنوز هم گاهی یادداشتهایش از آنها را مرور میکند. دختر دانشجو آدرس ایمیل استاد قدیمی را میخواهد و ساندرا حالا باید به او از واقعیت تلخ بیماری پدر بگوید؛ و در همین حال، ناخودآگاه اشکش سرازیر میشود. همین صحنه در بسیاری از فیلمهای دیگر میتوانست سانتیمانتال و سطحی باشد اما بازی سدو باعث میشود به صحنهای ماندگار تبدیل شود.
دو مورد دیگر از فیلمهای قوی سینمای فرانسه را به ترتیب در بخشهای جنبی «نوعی نگاه» و «کن پریمیرز» جشنواره دیدیم: «بیشتر از همیشه» ساخته امیلی عاطف ایرانی-فرانسوی و «شب دوازدهم» ساخته دومینیک مول.
«بیشتر از همیشه» با بازی ویکی کریپس، ستاره لوکزامبورگی و از موفقترین بازیگران امروز سینمای اروپا، قصه زنی در شهر بوردوی فرانسه را بازگو میکند که به بیماری لاعلاجی مبتلا است. او برای تصمیم گرفتن راجع به ادامه زندگیاش عازم سفری به نروژ میشود، سفری که باعث ناخشنودی همسر نگرانش میشود.
«شب دوازدهم» که همزمان با جشنواره در فرانسه اکران عمومی نیز میشود، اقتباسی است بر اساس بخشی از کتاب پائولین گوئنا، روزنامهنگار قهار فرانسوی، در مورد پلیس قضایی این کشور و پروندههای قتل حلنشده. این فیلم به موضوع قتل دختری به نام کلارا میپردازد، نوجوانی که به دست فردی ناشناس زندهزنده سوزانده میشود. (ماجرای واقعی در نزدیکی پاریس افتاده بود اما فیلم آن را به گرنوبل در منطقه آلپی فرانسه میآورد تا از طبیعت زیبا بهعنوان پسزمینه استفاده کند.)
فیلمهایی که مشکلات پلیس را نشان میدهند سابقهای طولانی در سینمای فرانسه و سایر کشورها بهخصوص آمریکا دارند؛ اما نکته جذاب «شب دوازدهم» اینجا است که از پلیس فراتر میرود و به موضوع مردسالاری در جامعه میپردازد. برخی دیالوگهای این فیلم بهرغم اینکه زیادی مستقیم به نظر میرسند طوری در داستان جای گرفتهاند که مناسب و بجا جلوه میکنند؛ مثلاً وقتی یکی از مأموران پلیس پس از مواجهه با پسران جوان متعدد در زندگی کلارا، میگوید «انگار تمام این مردها او را باهم کشتهاند» یا وقتی مأمور پلیس زن میپرسد چرا اینقدر نیروهای پلیس زن کم تعدادند و درنتیجه، بیشتر جرائم را مردان انجام میدهند و این نیروهای پلیس مردند که باید با آن برخورد کنند؟ «شب دوازدهم» را باوجوداین شاید حتی بتوان پاسخ فرانسوی به فیلم فمینیستی موفق سال گذشته سینمای آمریکا، «زن جوان پرنوید» ساخته امرالد فنل، دانست.
این فیلمها رویهمرفته به یادمان میآورند که سینمای فرانسه همچنان قابلیتهای فنی، داستانی و هنری بالایی دارد، حتی اگر حضور همیشگی برخی فرانسویها در مهمترین جشن سینمایی جهان گاه کفرمان را درآورد.