نوشتهای از ماریو بارگاس یوسا درباره میگل د سروانتس
اولین تلاش من برای خواندن «دن کیشوت» (دن کیخوت د لا مانچا)[۱] شکست خورد. هنوز مدرسه میرفتم و میبایست در هر مرحله واژههای قدیمی را در فرهنگ لغات جستوجو میکردم و جملات طولانی کتاب مرا گیج میکرد. درنهایت از خواندن منصرف شدم.
سالها بعد، زمانی که در دانشگاه تحصیل میکردم، کتاب کوچک ارزشمندی از آزورین[۲]، به نام «مسیر دن کیشوت»[۳]، مرا بر آن داشت تا خواندن دوباره آن را بیازمایم. این بار بله آن را از ابتدا تا انتها خواندم، از هر جمله و هر صفحه آن لذت بردم، با داستان آن زوج ناهمگون، آن نجیبزاده پرشور آرمانگرا که بر آن بود تا واقعیت را طوری به تصویر بکشد که همانند کتابها و رؤیاهایش باشد و محافظ زمینی عملگرا و گران شکمی که سعی میکرد ارباب خود را در دنیای تلخ حقیقی نگاه دارد تا در میان ابرهای خیال خود ناپدید نشود.
همه آنچه در این کتاب است بهتر از هر کتاب دیگری بیانی نمادین از غنای زبان ما است: گونه گونی بیپایان الفاظ اسپانیایی برای بیان تمام تفاوتهای ظریف و تغییرات شرایط انسان. خیالپردازیای که زندگی انسان را دگرگون میکند و ارتقا میبخشد، بهعبارتدیگر، طریقی که ادبیات ما را از سرخوردگی، شکست و میانمایگیها میرهاند خیرهکننده است.
دنیای کوچک و محدود منطقه لامانچا که دن کیشوت و سانچو در آن به سفر میروند، به لطف دلاوری و اراده شوالیهای که خود را مدافع آرمانها و دادگری میداند، بهتدریج به دنیایی پر از رخدادهای پر مزاح و نامتعارف تبدیل میشود، جایی که تهور، بیهودگی و طنز آغشته به انسانیت در هم میآمیزد تا به ما نشان دهد که تخیل چگونه کسالت را به ماجراجویی و روزمرگی را به رویدادی شگفتانگیز، معجزه گونه، شفقت برانگیز و همه آن دگرگونیهایی وامی گرداند که زندگی میتواند بیافریند.
در نقدهای بسیار پذیرفتنی و قابلستایش کتاب سانتیاگو مونیوز ماچادو[۴] که بهتازگی انتشاریافته، گفته میشود زندگینامه جدیدی از میگل د سروانتس[۵] روایتشده، اما چنین نیست؛ او فقط زندگینامه سروانتس را با موفقیتها و ناکامیهایش تحلیل میکند.
بهعنوانمثال، برخورد مونیوز ماچادو با آمریکو کاسترو[۶]، مؤلف کتاب «اندیشه سروانتس»، بسیار جدیتر از کارشناسانی است که با انتشار کتاب آن را بهنقد کشیدهاند. اگر ویروس کرونا مانع نمیشد، با مدیر آکادمی زبان اسپانیا که مأموریت این مطالعه و تحقیق را به ماچادو واگذار کرده بود، گفتوگو میکردم و نخستین چیزی که از او میپرسیدم این بود: «آیا شما از همان ابتدا به همین شکل برنامهریزی کرده بودید؟ اینگونه که صدها، شاید هزاران، کتاب را بخواند تا به نظریه روشنی درباره اینکه دن کیشوت چگونه و در چه فضایی زاده شده است، برسد؟»؛ زیرا شگفتانگیزترین موضوع کتاب «سروانتس»، نوشته مونیوز ماچادو، همین است که پس از یکعمر تحقیق و مطالعه، یک کار علمی بیپایان را به پایان رسانیده و حالا میدانیم کتاب دن کیشوت در چه جامعهای و چگونه به وجود آمد که بیدرنگ اروپا را مبهوت خود کرد. فکر نمیکنم تا سالها کاری مشابه عرضه شود که همه مظاهر جامعه اسپانیا را در یکجا جمع و برای ما روشن کند دن کیشوت در چه دنیایی و با چه هدفی زاده شده است.
اغراق نکردهام اگر بگویم خواننده این کتاب، با بیش از هزار صفحه مطلب و دویست صفحه منابع، میتواند همه اطلاعات دستگاه حقوقی اسپانیا در زمان نوشتن ماجراهای دن کیشوت سروانتس، جشنوارههای مردمی، بسط جادوگری، زندگی فرهنگی با همه جلوههایش و البته گرفتاریها و جنایات تفتیش عقاید و همچنین زیستفرهنگی نقاشان، هنرپیشههای نمایشهای خندهدار، بازیگران و هنرمندان و زندگی نظامی زیر سایه دربار را دریابد.
سانتیاگو مونیوز ماچادو همهچیز را در کتاب با جزئیات بسیار و با زبان ساده و روشن، به نرمی و بدون درشتی و چنان با حزم آورده است که گویی حکایتی را برای مخاطبان خود دوستانه روایت میکند. به نظر من، صفحاتی که در کتاب به جادوگران اختصاصیافته بسیار کامیاب بودهاند. این بخشها، ازنظر ظرافت و تحقیقات دقیق، بسیار فراتر از کتاب «جادوگران و دنیای آنها»[۷]، اثر کارو بورخا[۸] است که سرشار از خشونت است. در آنجا، آن مفتشی را میبینیم که متقاعد شده بود جادوگری را که محاکمه میکند، هرزهای دیوانه است که میپذیرد «با شیطان عشقورزی کرده است» و «پس از سوختن» بازهم این کار را خواهد کرد و ازآنجاییکه مفتشان نمیتوانند او را متقاعد کنند که همهچیزهایی که میگوید خیالات است، چارهای نمیبینند جز اینکه او را درون آتش بیندازند.
اما در عرصه فرهنگی و ادبی است که مونیوز ماچادو بهترین لحظات خود را میگذراند. حقیقت این است که سروانتس از نیافتن کسانی که از کتابش حمایت کنند رنج میبرد؛ نهتنها کسانی که به آنها دلبسته بود حمایتش نمیکردند بلکه شاعران و هنرمندانی که از آنها شعر یا متنی به عاریت میخواست نیز، با او همکاری نمیکردند.
به نظر میرسد سروانتس از آغاز جوانی آدمی ساده و بینوا بود. ما اطلاعات زیادی از دوران کودکی او نداریم. درست یا غلط، در آغاز زندگی، جنایتی او را از اسپانیا دور کرد و در ایتالیا، کنار یک اسقف اعظم، سر درآورد؛ مانند همه کم مدعاها و خاکیها سرباز میشود و در لپانتو[۹] با ترکها میجنگد، درحالیکه به سبب بیماریای که داشت نمیبایست به جنگ میرفت. ولی او همیشه به شلیک آرکبوسی[۱۰] (نوعی توپ کوچک که به شتر میبستند) که دست او را ناکار کرد، افتخار میکرد. سپس، آدمربایان بربر او را ربودند و پنج سالی را در الجزیره گذراند، جایی که بهخصوص پس از تلاشهایی برای فرار، رنجهای فراوانی متحمل شد. بالاخره برخی از کشیشان اقانیم ثلاثه (گروهی از مسیحیان که معتقد به اقانیم ثلاثهاند) با پرداخت باج او را نجات دادند.
در اسپانیا، سعی کرد به آمریکا برود، ولی دولت حتی نامههای او را بیپاسخ گذاشت؛ یعنی همهچیز علیه او بهگونهای شکل گرفت که از او موجودی رنجدیده و آسیبپذیر بسازد؛ و بااینحال، کرامت و مردانگی سروانتس بینهایت است. او مردی سخاوتمند، بیریا و بیتردید مردی خوب و آرمانگرا و بهشدت نگران ارتقای زندگی هموطنانش بود، شاید هم این نگرانی در تضاد با آن آرمانگرایی وی بهحساب میآمد؛ و اینجا آخرین سؤال برای سانتیاگو مونیوز ماچادو که در کتابش بهصراحت میگوید: متقاعد شده است که دن کیشوت را سروانتس برای «پایان دادن به رمانهای شوالیهای» نوشته است. آیا نسبت به این موضوع کاملاً مطمئن هستید؟ زیرا در حقیقت سروانتس رمانهای شوالیهای بسیاری خوانده بود و علاقه خاص او به این نوع رمان برای هیچکس قابلانکار نیست.
در دن کیشوت، نمونههای بیشماری از این علاقه دیده میشود. از سوی دیگر، نظریه کاملاً دقیقی وجود دارد که به گمان سروانتس رمان «رکاب سفید»[۱۱]، «بهترین کتاب جهان است». آیا نوستالژی محسوسی در این نگرش دیده نمیشود؟ حداقل پنداری از دنیایی پر نظم و منسجم که در آن شیوهای برای کاهش خشونتهای انسانی و تسکین آن را نوید دهد، پیدا شود، البته چنین دنیایی که در آنهمه چیز بر اساس قوانین دقیقاً برنامهریزی و تثبیتشده باشد، دور از واقعیت است. ولی شاید بتوان گفت که انسان از این طریق قادر باشد بسیاری از امیال افراطی خود را که سبب جنگهای بسیاری شده است مهار و انسانیتر کند.
وقتی توانستم دن کیشوت بخوانم، از مدتها پیش از آن در حال مطالعه رمانهای شوالیهای بودم که در آنها سعی میشد توقف یا کاهشی در افراط ستیزهجویی پدید آورد و بهگونهای سبب تقلیل وحشت در چنین دنیای پر از آشوب گردد. آیا امکان نداشت که سروانتس، پسازاین همه رنج در زندگی، به دنبال توقف و کاهش این مصیبتها در دنیا بوده باشد؟ و همچنین در پس برق شمشیرها و درگیریهای وحشیانه، در پی پدیدارشدن دنیایی پر از صلح و نظم بوده باشد تا با برنامهای جدی به رفتارهای سختگیرانه، خودمحوریها که در آن خونهای زیادی ریخته میشد پایان داده شود؟
ولی بهمحض بازگشت به دنیای واقعی، جهان همانطور که بود متجلی میشد: پوسیده و درمانناپذیر. آیا سروانتس نمیخواست در دن کیشوت با آن رؤیاهای شوالیههای کهن که در سر میپروراند و با کارهای عجیب و مضحک یک دیوانه، هرچند با لفاظی، به همه اینها پایان دهد؟
مترجم: منوچهر یزدانی
[۱]. Don Quijote de la Mancha
[۲]. Azorín
[۳]. La ruta de Don Quixote
[۴]. Santiago Muñoz Machado
[۵]. Miguel de Cervantes
[۶]. Américo Castro
[۷]. Las brujas y su mundo
[۸]. Caro Baroja
[۹]. Lepanto
[۱۰]. arcabuz
[۱۱]. یک رمان شوالیهای که حدود سالهای ۱۴۶۰-۱۴۶۴ توسط نجیبزاده والنسیایی، ژانوت مارتورل (Joanot Martorell) نوشتهشده است.