چگونه میتوان یک نمایش هنری خلق کرد؟
چه عامل (یا عواملی) یک نمایش را به یک اثر هنری[۱] تبدیل میکند. همین سؤال را میتوان اینگونه هم پرسید که اگر یک نمایش مشخص مثلاً «پرندگان» آریستوفان به رأی صاحبنظران، یک اثر هنری کامل است به خاطر وجود چه عنصر یا عناصری است؟
برای رسیدن به یک پاسخ قابلقبول، باید یک تعریف شیمیایی از نمایش بدهیم. تعریفی که هر نمایش را مثل یک مادهی مرکب در نظر میگیرد و سپس سعی میکند اجزای تشکیلدهندهی آن[۲] را شناسایی و تعریف کند.
بر اساس تاریخ دراما، ارسطو نخستین درامشناسی بود که اینگونه تعریف ترکیبی را از نمایش ارائه داد و آن را مادهای مرکب از شش عنصر دانست. هنرشناسان بعد از او هم بیاستثنا، نگاه کیمیای او را پذیرفتند و هر نمایش را متشکل از شش عنصر (طرح، شخصیت، فکر، بیان، موسیقی و منظره) با تعاریف زیر دانستند:
یک: طرح
(به قول ارسطو افسانهی مضمون)، همان چگونگی چینش رویدادها در نمایش است. رویدادهای تعیینکنندهی یک نمایش میتوانند به روشهای متعددی در کنار یا پیاپی هم صف شوند. توالی رویدادها اگر با یک طراحی ناشیانه صورت پذیرد تأثیر کار کمتر از زمانی خواهد بود که یک مهندسی درست، توالی آنها را رقمزده باشد.
دو: شخصیت
به سادهترین بیان، شخصیت به کاراکتری گفته میشود که رویدادهای نمایشی، پیرامون او و مرتبط با او انجام میشود. در بیانی بهتر، شخصیت (به قول ارسطو، خصلت) همان پیدای ناپیدایی است که در رفتار یا گفتار اشخاص نمایش وجود دارد و به قول روانشناسان امروزی و البته خود ارسطو، مخصوص و منحصربهفرد است و سبب تشخیص هر فرد از افراد دیگر میشود. تقریباً دو شیوهی برخورد اصلی با شخصیت وجود دارد: یک شیوه آن است که فرد یا افراد را بهعنوان اشیاء یا ابزار لازم برای انجام یک عمل و یا نشان دادن موضوعی به کار بگیریم. به این نمایشها، نمایشهای بدون شخصیت میگویند. شیوهی دیگر آن است که شخصیتهای فردیت یافته خلق کنیم، آنها را با مشکلات مواجه کنیم یا در مجموعهای از اوضاعواحوال قرار دهیم و بگذاریم که عمل نمایشی، محصول نوع شخصیت آنها باشد. مثل ادیپوس یا هملت یا اتللو که حادثههای نمایش در اثر ویژگیهای شخصیتی آنها ایجاد میشوند.
سه: فکر یا مضمون
سومین عنصر در هر نمایش است. هر نمایشی با افکار و ایدههایی سروکار دارد. چون که هر نمایشی، اشخاص را در حال عمل و گفتوگو نشان میدهد پس استفاده از افکار و عقاید گریزناپذیر است. گاهی یک نمایش با یک و گاهی با چند مضمون سروکار دارد. گاهی این فکرها ساده و گاهی بسیار عمیقاند.
چهار: بیان
عنصر چهارم است. یکی از لذات مهم تئاتر، گوش سپردن به افکار و احساساتی است که خوب بیان میشوند. بیان یکی از وجوه اختلاف فیلم و تئاتر است. در سینما بیان، کمرنگ ولی در نمایش پررنگ است. فیلم، کمابیش کاملاً بصری است ولی نمایش بهندرت میتواند تماماً بصری باشد. اگر زبان نمایش حاوی واژههای موجود در مکالمات روزمره باشد کمتر به ما لذت میدهد یا افکار و احساسات را ضعیفتر بیان میکند. معمولاً نویسندگان سعی میکنند زبان نمایش خود را محکمتر، ادبیتر و تأثیرگذارتر تهیه کنند تا جایی که گاه حتی به شعر نزدیک میشود.
پنج: موسیقی
پنجمین عنصر نمایش، موسیقی است. گاهی منظور از موسیقی، واقعاً استفاده از ابزارآلات موسیقی، آهنگها و ترانههاست و گاهی، منظور، استفاده از صوت، وزن و آهنگ در گفتار موزون یا شعرگونه، همخوانی همسرایان و یا جلوههای موسیقیایی نمایش است.
شش: منظره
ازآنجاکه نمایش نمیتواند سراسر بصری (و بدون بیان) باشد و باز نمیتواند صرفاً بیانی با مجموعهای از آدمهای در حال گفتوگو باشد، پس باید چیزی مهیج و جالب را در برابر دیدگان تماشاگران بگذارد. این همان صحنهآرایی است. صحنهپردازی، نمایش را ازنظر بصری، جاندار و مهیج میکند. نادیده گرفتن منظرههای بصری چشمگیر در نمایش، هیجانات بصری بسیار کمی در تماشاگر ایجاد میکند. اگر در همه جای دنیا، بخواهند تا نقش این عنصر بصری را در تئاتر جدید کم کنند در کشور ما نباید چنین باشد چراکه مؤسس تئاتر جدید در کشور ما یک نقاش بوده است: مزین الدوله ملقب به نقاشباشی در عهد ناصرالدینشاه در قرن سیزده هجری قمری.
خب، حالا باید پرسید که آیا این ترکیب است که نمایش را «هنر» میکند؟ آیا همنشینی این شش عنصر است که نمایش را به هنر بدل میکند؟ برای اینکه مطلب بهتر روشن شود میتوان با استفاده از یک تشبیه رقیق پرسید که آیا همنشینی دو هیدروژن و یک اکسیژن است که آب را، زلال و مایهی حیات میکند؟ به نظر میرسد ما با آن شش عنصر گفتهشده به نمایش میرسیم ولی بعید میدانم که با اینها به «هنر» برسیم.
اگر نویسندهای طرحهای خطی یا ایستا را برای کارش انتخاب کند و این انتخاب، بسیار بهجا باشد، یا اگر نویسندهای اندیشهای تأملبرانگیز را در بطن متنش جای بدهد، یا اگر آدمهای کارش را بهصورت شخصیت معرفی کند و به همین قیاس مابقی عناصر را با دقت فراهم آورد میتواند اطمینان حاصل کند که کارش به نمونهی روشنی از «هنر» تبدیل خواهد شد؟ مسلماً خیر؛ زیرا هرکدام از انواع طرحها، روشهای شخصیتپردازی، اندیشهها، بیانها، موسیقیها و منظرهها دارای ارزشهای برابر هستند و فقط کاربرد بجا یا نابجای آنهاست که میتواند کاری را ارزشمند یا کمارزش کند.
علاوه بر این، کاربرد بجای هر یک از انواع طرحها یا روشهای پرداخت شخصیت وظیفهی صاحب اثر است. این کمترین انتظاری است که از او میرود. شاید گفته شود که همین انتخابهای بجا و بایستهی عناصر، درنهایت کارها را تبدیل به هنر میکند؛ اما این هم کاملاً صحیح نیست. چون از یکسو تجربههای تاریخی و مستند، خلاف این باور را به اثبات میرسانند و از سوی دیگر این باور، ما را آنقدر منفعل میکند که به انتظار بنشینیم تا ملکهی هنر، ناگهان از راه برسد. این به آن میماند که معماری، آجرها و مواد ضروری دیگر را بر اساس نقشهی قبلیاش، ماهرانه بچیند و آنگاه صبر کند تا الههی عمران از راه برسد. اینگونه رویکردهای منفعلانه چهبسا حتی راه را بر ظهور یا پیدایش هنر ببندد. به نظرم باید روح هنر یا هر آن چیزی را که سبب تبدیل کار ما به «هنر» میشود، فاعلانه به بزم کار دعوت کنیم.
تا این جای نوشته روشن شد که یک اثر نمایشی با همنشینی آن شش عنصر ضروری، فقط و فقط خلق میشود و هرچقدر دقت صاحب اثر در انتخابهای مربوطه بیشتر دقیق و باسلیقه باشد، کار او کاملتر و بینقصتر خواهد بود. همچنین معلوم شد که هیچکدام از عناصر گفتهشده، آن عنصر گمشدهی هنرآفرین نیست. پس آن عنصر گمشده چیست و چگونه میتوان آن را در کالبد کار دمید؟ برای حل این مسئله هیچ راهی نداریم جز آنکه پژوهشگرانه به خداوند سبحان بهعنوان بزرگترین هنرمند بیهمتا مراجعه و تأسی کنیم.
خداوند در قرآن مجید میفرماید که به هنگام خلق انسان، عناصر ضروری برای آفرینش وی را یکبهیک با طرحی الهی در کنار هم نهاده تا کالبد یا قالب تن آدمی را برآورده سپس بهعنوان آخرین مرحلهی آفرینشگری خود، از روح گرانسنگ خود در آن دمیده است. بهعبارتدیگر تا قبل از روح دمیدن، کار، کار بوده اما کار تمام (هنر) نبوده. بر همین سیاق، اگر نمایشگری فقط همین شش عنصر یا ترکیبی از آنها را حتی بامهارت کافی کنار هم بچیند، احتمالاً به یک نمایش موفق میرسد ولی قطعاً به «هنر» نمیرسد. در طول تاریخ گذشته و معاصر نمایشآوران بسیاری بودهاند که با کنار هم نهادن آن عناصر ششگانه، نمایشهایی را تولید کردهاند ولی داوریهای فوری یا درنگیدهی نخبگان فرهنگی نشان داده که کار آنها نمونهی شاخصی از هنر نبوده است. پس بیایید ببینیم علت یا مشکل کار چیست و کجاست.
برای اینکه مطلب را بهتر بفهمیم به همان مثال آب برگردیم. شیمیدانی که در آزمایشگاه، هیدروژن و اکسیژن را فراچنگ میآورد و به مقدارهای متناسب باهم مینهد و ترکیب میکند، به آب تجربی میرسد ولی به آب ناب نمیرسد. برای کسانی که میخواهند بر اساس تعالیم ارسطو، یک نمایش تولید کنند نیز همین مسئله وجود دارد. آیا هنر ناب، زمانی از یک ترکیب ششگانه سر بر میزند که پای غنا و اعتلای زندگی در میان باشد؟
هرگاه این عناصر آمدند و زندگی ما را تزئین کردند و به گوشه و کنار زندگی ما رنگ و نور دادند آنوقت هنر پیدایش میشود؟ شاید آنچه تئاتر شش عنصرهی ما را هنر میکند این است که تئاتر بازتاب وضعیت سیاسی یا اجتماعی یا اقتصادی زمان است.
شاید سبب هنر، تجربههای بیانی یا بصری یا ادراکی ما در حوزههای زیباییشناختی است؛ یعنی وقتی عناصر ضروری قالب، همگی در مخاطب، احساسی از زیبایی ایجاد کردند، «هنر» پیدایش میشود. شاید از این رهگذر که تماشاگر در برابر یک تئاتر، به تعالی روح و کاتارسیس برسد، کار ما «هنر» میشود. ولی ما همین احساسها را در برابر صحنههای رعبانگیز یا تکاندهندهای مثل مراسم دفع جن، آیینهای بدوی و یا تقاضای عفو یک اعدامی از صاحبان خون یا نیایش زیر گنبد عظیم یک مسجد یا معبد باشکوه هم تجربه میکنیم ولی آیا همهی آنها نمونههایی از کارهای هنریاند که چنین تجاربی را به ما منتقل میکنند؟ مسلماً بهطور کامل نه. اینگونه احساسات از نتایج اتفاقات مذکورند و درنهایت میشود گفت که پیامدهای فعالیتهای مرتبط یا نامرتبط با هنرند نه خود هنر.
با قرار دادن چند عنصر زیبا در کنار هم به یک ترکیب زیبا یا حتی خود زیبایی میرسید ولی مگر زیبایی همانا هنر است؟ اینگونه به زیبایی میرسید نه به هنر. گاهی حتی با قرار دادن چهار پنج عنصر معمولی هم میشود به زیبایی رسید. کاری که در شعر ستایشی یا ادبیات طنزآلود یا موسیقی فیلمهای تلویزیونی انجام میگیرد. پس چه چیز نمایش را هنری میکند؟
آنچه نمایش را هنر میکند همان چیزی است که بقیه چیزها مثلاً نقاشی، شعر، موسیقی و بقیه تلاشهای آفرینشی انسان را هنر میکند و آن چیزی نیست مگر جدا شدن بخش کوچک یا بزرگی از آنچه خداوند عنوان روح خود در وجود ما نهاده است و ورود آن به اثر ما. به دیگر سخن تا شهاب یا شهابسنگی از کهکشان فطرت هنرمند رها نشود و به زمین یا زمینهی اثرش نیفتد اثر به هنر بدل نخواهد شد. حالا معلوم میشود که چه چیزی شعر حافظ را «هنر» کرده و شعر دیگران را نه. یا نمایشهای سوفوکل و شکسپیر را بیشتر هنر کرده و نمایشهای دیگران را کمتر.
از سوی دیگر با این تعبیر، نقش آن شش عنصر هم معلوم میشود. به نظر من نقش عناصر – چه در آب و چه در تئاتر، فقط سبب پیدایش آب و تئاتر میشوند. در این شکی نیست. در هنرهای دیگر هم همینطور ست. قوافی در شعر سبب پیدایش نظم میشوند. ترسیمات هماهنگ سبب پیدایش نقاشی و اصوات مرّدف، سبب موسیقی و قس علیهذا. ولی مگر همهی آنچه شعر و نقاشی و موسیقی مینامیم هنر هم هستند؟ مگر همهی آبها خیس و خوب و زلالاند؟ آب مقطر و آبشور و آب چشم و آب دهان و آبمروارید (!) و دهها آب دیگر، همگی ازنظر شیمیدانها آن سه عنصر ایزوتوپی مشهور را دارند پس آباند ولی قطعاً مصداقهای «آب حیات» و «آب زلال» نیستند. کارهای هنری کمالی و ناب، صاحبان کمالی و ناب دارند. هرچه شخصیت هنرمند، سالمتر و متعالیتر، اثر او ماندگارتر و هنرتر!
[۱]. Master Work
[۲]. Ingredients