مانستر، روایت سرکوب
اگرچه منتقدان نمایش «مانستر» را جدال جنون و عقل خواندهاند، اما میشود در نظر آنها چونوچرا بسیار کرد. در نظرگاه این منتقدان، مانستر، رهایی ناگهانی جنون از زیر سلطه عقلانیت است تا آنکه شورش خشونتبار خود را بنیان نهد. گو اینکه جنون دقیقهای فرصت آن را یافته تا اندام خویش را در آن جامعه زندانگون بازیابد و زبان به روایت خویش بگشاید. باوجوداین، به نظر نمیرسد آنچه بر صحنه شکل میگیرد با نظر این منتقدان همخوانی داشته باشد.
مانستر، روایت زوجی است که توأمان دچار معلولیت ذهنی و جسمی هستند. آنها بیماران اسکیزوفرنیای هستند که رفتارهای عقبافتاده و اندامهای ناقصی دارند. البته این خود جای پرسش دارد که چرا باید یک بیمار اسکیزوفرنی را با حرکاتی عقبافتاده و لکنتهای زبانی و حرکات شکسته و بسته نشان داد؟ مگر همان توهم ایزابل و جاناتان کافی نیست که نشانگر حالت اسکیزوفرنی آنها باشد؟ آنجایی که این دو، عروسک خرسیشان را بچه خود خطاب میکنند و همچون کودک از آن نگهداری میکنند.
باری، شاید اگر این دو کاراکتر رفتارهای انسانی و معمولی داشتند آنگاه توهمشان در نمایش بسیار وحشتناکتر و هراسانگیزتر نیز به چشم میآمد. تأکید بسیار این نمایش بر معلولیت ذهنی و جسمی این دو کاراکتر بیشتر تأکید بر «نقص» است، بر نوعی فقدان، کامل نبودن و نبودن علت غایی ارسطویی در وجود آنها؛ و همچنین بیش از آنکه آنها تصویر دو بیمار عقبمانده باشند، گویی تصویری از «دیگری» هستند. دیگری معیوب، رانده و خطرناک ما.
ایزابل و جاناتان بیماران عقبماندهای هستند تحت درمان یا بهتر است بگوییم نظارت روانپزشکشان. آنها طبق چارچوبهای رفتاری و درمانی که برایشان در نظر گرفتهشده زندگی میکنند. خانواده گودمن –ایزابل و جاناتان- آماده میشوند تا در جشن تولد دوستشان مایکل –همان خرس عروسکی- شرکت کنند که ناگهان سروکله یوتا، کارگر شرکت خدماتی، پیدا میشود که برای نصب پرده آمده است. ابتدا رفتار یوتا بیگانه و مشکوک به نظر میرسد، اما بعد از چند دقیقه رفتارها و معرفتشناسی یوتا با رفتار و معرفتشناسی ما انطباق پیدا میکند: ما رفتار، حرفها، شوخیها، ایدههای وی را که مشابه فهم ما از جهان عینی است درک میکنیم، گو اینکه او یکی از ماست که بر صحنه قرارگرفته و در نقشه این دو زوج جنایتکار گرفتار آمده است.
ایزابل بر اساس این باور که یوتا همان تعمیرکاری است که هفته پیش در مطب دکترشان دستهای آلودهاش را با فرزندانشان- خرس عروسکی- پاککرده، نقشهای برای مجازات یوتا میکشد. این در حالی است که همزمان ایزابل از خوردن قرصهایش نیز سر باز میزند، قرصهایی که از طرف روانپزشکشان برای کنترل عواطف و توهمهایشان تجویزشده است.
او در خانه را قفل میکند و یوتا در خانه گیر میافتد. برخورد ابتدایی این کارگر خدماتی با وضعیت پیشآمده –یعنی گرفتار شدنش در خانه- در اول کار همراهی با خانواده گودمن است. یوتا میپذیرد که شریک توهمات و افکار آن دو شود البته با تمایزی فاحش، یوتا میداند که آنچه میگوید یا انجام میدهد صرفاً نوعی بازی یا اداواطوار برای خلاصی از این مهلکه است، اما ایزابل و جاناتان آنچه میگویند یا انجام میدهند را عین واقعیت میپندارند. جهان آنها همین است و همین جهان است که برای ما شوخی و غیر جدی است، عدم ادراک ما از دیگری، دیگری را در پیش چشم ما تبدیل به شیء میکند، بنابراین دیگری برای ما فاقد احساس یا تفکر است.
ما باید او را تحت سلطه خود درآوریم، او –یعنی دیگری- همواره همان نیروی وحشی طبیعت است که باید با درایت کنترل شود. یوتا سعی میکند وارد بازی گودمنها شود تا بهنوعی آنها را کنترل کند. او با آنها همراهی میکند، همبازیشان میشود و حتی بازیای طراحی میکند تا از این مهلکه خلاص شود، اما این اتفاق نمیافتد. ایزابل در جایی از نمایش سلطه خویش را بر یوتا اعمال میکند، او از یوتا میخواهد تا از فرزندشان یعنی در اصل همان خرس عروسکی بابت کاری که کرده است عذرخواهی کند و حتی دست عروسک را ببوسد. او یوتا را مورد تمسخر و تحقیر قرار میدهد.
بدین ترتیب ما به نقطه اوج ماجرا نزدیک میشویم، آنگاهکه یوتا درمییابد که نهتنها نمیتواند بر این دو انسان معیوب تسلط پیدا کند، بلکه توسط آنها مورد تحقیر نیز قرارگرفته است، در آن هنگام که این واقعیت را درمییابد در اصل به شکست و فلاکت خود واقف میشود. یوتا با خشونت تمام عروسک خرسی را پاره میکند، عروسکی که برای ایزابل و جاناتان نقش فرزند را دارد و نقطه مهم عاطفیشان است. پسازاین ایزابل که فرزند تکهپارهاش را بغل گرفته و بر اندامهای ازهمگسیختهاش زاری میکند، مصمم چاقو برمیدارد و مرد متجاوز را از پا درمیآورد.
در لحظهای که ایزابل ضربات چاقو را بر جان یوتا مینشاند بهتی سنگین صحنه و تماشاگر را دربر میگیرد، وحشتی همارز تراژدیها. اکنون این بهت که تماشاگر و حتی جاناتان را در برگرفته به شکل این سؤال درمیآید که آیا ایزابل در رفتارش تندروی نکرده است؟ او بههرحال جان انسانی را گرفته است. جنون او، جنونی که از امتناع خوردن قرصهایش شدت گرفته درنهایت تراژدی به بار آورده است. پس لازم است این جنون و این هیئت عقبمانده و این اندامهای خمیده و شکسته با زبانی الکن تحت کنترل و سیطره نظام عقلانی درآیند، زیرا همواره این امکان وجود دارد که حدود زندگی ما توسط این بیگانگان این دیگران بیمنطق تهدید شود.
آیا از نمایش مانستر اینگونه نتیجهای منتج نمیشود؟ گو اینکه نمایش مانستر حالا هیولای خود را یافته است و آن هیولا حتماً چیزی کنترل نشده و وحشتزاست، یک «دیگری»، دیگریای که در این نمایش ایزابل و جاناتان هست. بدین ترتیب نمایشی که میتوانست روایتی از سرکوب حاشیهنشینها و انسانهای سرکوبشده باشد، خود حکم به سرکوب و کنترل جنون و وجوه تعریف ناپذیر انسان میدهد. در ناخودآگاه این نمایش ستایش از نظم و عقل است و گویی ما ویرانیهایی که این عقل عالمگیر بر سر انسان آورده است را ندیدهایم.
از کشتارهای عقلانی تا بمبها و رقابت پوچ تسلیحاتی. باری روایت مانستر، روایت سرکوب دیگری است، حال این دیگری به هر نام که میخواهد باشد، تنها همین کافی است که در تعاریف ما نگنجد. اینجا اما عجالتاً نامش را میگذاریم جنون؛ و این جنون از آن جنس جنون سرخوشانه دیونیزوسی که در کاهنههای باکوس اورپید میبینیم نیست، این جنون در نمایش مانستر بر صحنه میآید، مورد تحقیر قرار میگیرد، پایش را از حدود اخلاقی فراتر میگذارد -زیرا اصولاً توان فهم این اصول را ندارد- بنابراین مرتکب قتل میشود و در پایان نمایش هنگامیکه ما داریم سالن را ترک میکنیم صدای آژیر و بیسیمهای پلیس را میشنویم که حتماً بعد از ما به صحنه میریزند و جنون را کتبسته تحت کنترل و مراقبت خود میگیرند؛ و این است آنچه هیولای کوروش شاهونی شکل میدهد، رقم زدن روایتی نه از سر سرخوشی و جنون بلکه برای سرکوب، کنترل و بهرهکشی از آن.
مازیار نیستانی