بترس ولی انجام بده!
«مرد بازنده» ساخته محمدحسین مهدویان، فیلمِ شتابزده و آشفتهای است. از طرحِ فیلمنامه تا انتخاب بازیگر، لنگ میزند. حتی در یک طرح دوصفحهای از داستان فیلمنامه میتوان دریافت که تکلیف روشن نیست.
فیلم روی موضوعی تأکید میکند که در اساس به آن نزدیک هم نشده و کمترین شناختی دربارهی ابعاد آن شکل نمیگیرد. فیلمنامه به ترانههای خامدستانه و نوشتهشده بر روی ملودی شباهت دارد: تکهتکه، الصاقی، سردرگم. به تکههایی از داستانی چند راهه میماند که متعلق به این فضا و مکان نیست. شاید هم از سر ناشناختگی جامعه، به این نقطه رسیده.
اگر تکلیفِ فیلمنامه روشن بود، بازنده میتوانست حتی یک درام روانشناسانه باشد؛ اما نگاهِ فیلم بهراحتی از کنار شخصیت اصلیاش میگذرد: از تنهاییاش، ناکامیاش، خوابوبیداریاش، از خانوادهای که بهدرستی ندارد. به هیچیک از ابعاد شخصیت نزدیک نمیشویم. حتی به اختلال اضطرابی و ترسِ بزرگ زندگیاش (تنگناهراسی و هراس از فضای بسته) نزدیک نمیشویم.
مرد بازنده میتوانست این چشم اسفندیار را بهدرستی تعریف و دراماتیزه کند؛ یعنی میتوانست از ترس شخصیت منفعل، سدّی پیش روی قهرمانیاش بسازد و داستان و شخصیتها را بهتناسب داستان احمد اندازه کند. فیلم میتوانست روی همین نقطه متمرکز بماند و مبارزهی درونی با ترس را به تماشا بگذارد. فیلم از نقطهی قوتش هم نقطهی ضعف میسازد: در فصل غلبه بر ترس، نمایش سطحی مبارزه، همدلی مخاطب را برنمیانگیزد. به نقض غرض میرسد. حال آنکه همینجا، سکویی است که قهرمان فیلم را به قهرمانی میرساند. درواقع نقطهای که قهرمانی تحقق پیدا میکند، لحظهی غلبه بر ترس است: «بترس، ولی انجام بده!»؛ نام کتابی از سوزان جفرز که نهفقط شخصیت اصلی داستان که تمامی ما، نیاز به خواندنش داریم. غلبه بر ترس، میتوانسته مهمترین چالش قصه باشد، اما نپخته و نپرداخته است. چون مسئلهی فیلمنامه، برخلاف سرنامهاش (مرد بازنده)، شخصیت نیست. مسئله، گویا موضوع (کشف پروندهی مافیا و فساد نفوذ یافته) بوده که آن هم عقیم و ناپرورده و دستنخورده مانده.
این بلاتکلیفی در جایجای فیلم موج میزند: میتوانستیم شاهد یک درام کارآگاهی، یک نوآرِ نو، یک درام روانشناسانه یا اثری معمایی باشیم؛ اما فیلم از دستِ همهی این گونهها لیز میخورد و به دامان ملغمهای از عناصر آشفته و سرگردان میافتد که بیسرآغاز و بیسرانجامند. تقریباً همهی عناصر در جای نامناسباند. کوچکترین رابطهها در فیلم شکل نمیگیرد و عقیم میماند: نه رابطهی پدر و پسری و نه حتی روابط حرفهای.
چه چیزی از شخصیت میدانیم؟ شخصیتی چنین درهمریخته و ناکام و یا به گواهی خود فیلم؛ «بازنده» چه دارد که مخاطبش را درگیر کند؟ بازی هدایت نشدهی جواد عزتی هم نقش را نجات نداده. دنداندرد کارآگاه چه کارکردی در روایت پیدا میکند؟ چرا برای ما مهم نیست که او درد میکشد؟ چون تماشاگر حتی به این باور نمیرسد که بازنده درد میکشد.
شاید بدترین و نچسبترین دنداندردی باشد که در سینما دیدهایم. همهی ماجرای دندان را هم حذف کنید، فیلم سر جایش است؛ هنوز پر از صحنههای زائد دیگر. حتی کارکرد دراماتیک دندان، در فیلم «تومان» از این پذیرفتنیتر است. آنجا خودش، دندان را از ریشه میکَند. معنادار بودن را و کارکردش را در نقطهگذاری قصه حس میکنید؛ اما در مرد بازنده، دنداندرد فقط یک اداست، یک بازی است که به فیلم و به شخصیت نمیچسبد. باید در ذهن تاویلگر خود دنبال معنی باشید: میخواسته وارد فصل تازهی زندگی بشود؟ یعنی تکهی فاسد روحش را کنده؟ میخواسته راهش را از سیستم معیوب و به فساد رسیده جدا کند و چه و چه. اینها تعابیری است که میتوان داشت؛ اما فیلم به این مختصات نمیرسد، الکنتر از این است که داستانش را تعریف کند.
اصلاً مرد بازنده صاحب هویت نیست. آدمِ فیلم هم صاحب هویتی روشن نیست. ساندویچ خوریاش از فرط بیهودگی و تکرار، حالبههمزن است. این تکهها در کنار هم سینما نمیسازد. فیلم، شاید! درهرحال تکهتکه بودن، از نگاه، به قصه سرایت کرده.
نمونهی دیگر، فصل ریل راهآهن است. شگفتزده میشوید که چگونه ممکن است سازندگان، اینهمه روی سادهانگاری مخاطب حساب کرده باشند! این فصل بهطورکلی تعلقی به این فیلم ندارد. شما میتوانید آن سکانس را بهتمامی برچینید. بعد هرچه بگردید، جایی برای افزودنش به فیلم پیدا نمیکنید! یعنی این اندازه نچسب و بیربط است. این اندازه دور از اتمسفر فیلم. این است که کلیت فیلم، جورچینی است که نقشهایش در خانههای خود ننشستهاند. در این شبه داستان، شخصیت نمیبینیم، دغدغه نمیبینیم؛ و پس از پایان فیلم هنوز نمیدانیم پیگرفتنِ سرنوشت احمد، چه جذابیتی برای ما دارد؟ مثل سرنوشت راوی در داستان «اقدام خواهد شد» (هاینریش بل) که در خاتمه، حتی نمیداند فعالیت کارخانهای که در آن کار میکرده، در چه زمینهای بوده!
زیباییشناسی عاریهای مرد بازنده، بستری مناسب برای نزدیک شدن به شخصیت نیست. نگاه دوربین سردرگم است و قابهای مستندوار از پیراهن فیلم بیرون زدهاند. ریختِ ظاهری، به مستند وفادار مانده اما داستانِ کمرمق زور میزند تا به قصهگویی هالیوودی نزدیک شود. مثلِ کشی که فیلم را در جایجای حرکتش، به عقب پرت و پیوسته تماشاگر را از نزدیکی و همدلی باشخصیت دور و دورتر میکند.
قابها نه در خدمت معرفی شخصیت است نه در خدمت روایتِ بی لکنت قصه. بیشتر بازآمدهی تأثیری است که از لانگشاتهای سینماگرانی مثل دیوید فینچر گرفته. به گزارهی دیگر زیباییشناسی قاببندی و نگاه دوربین، عاریتی است. از آنِ فیلم و نفس کشیده در هوای فیلم نیست.
مرد بازنده، در خوشبینانهترین نگاه میتوانسته به جایگاهِ اثری با تم طغیان فرد در روبهرویی با یک نظام و سیستم فاسد برسد؛ اما فیلم، بی مسئلهتر و سرگردانتر از اینهاست. سرگردان و رهاشده، همچون قهرمان مطرود از سیستم و بیرون انداختهشده در کنار بزرگراه.
شهاب شهرزاد
نویسنده، شاعر، منتقد سینما و کارشناس مجری رادیو