دیالکتیک تصویر
تا قبل از ژان لوک گدار، ساختار فیلمها غالبی و متأثر از ادبیات نمایشی بود. عمده فیلمسازهایی که به ساختار مدرن علاقه داشتند برای انتخاب مضامین خود متأثر از ادبیات نمایشی کلاسیک بوده و کمتر فرمال کار میکردند و این بهناچار باعث میشد آثارشان از شأن موضوعی برخوردار باشد نه فرمی.
مثل کارل درایر؛ اما گدار با تجربهگرایی و تعریف قصههای روزمره و داستانهای گنگستری، زبان جدید تصویری را به سینما اضافه کرد و این شکل جدید را آنقدر تکرار کرد تا به یک فرهنگ رسید. اساساً گدار شروع و تجربه کننده در پیدا کردن زبانهای سینماست. بهعنوانمثال کاری که او در «از نفس افتاده» کرد، باعث شد همه جوانها این روزها در کلیپها و تیزرهای تجاریشان تکرار کنند و نگران برچسب نوآورانه بودن و عدم ارتباط اثر با مخاطب نشوند.
ژان لوک گدار از قدرت سینما در انتخاب تصاویر استفاده میکرد و به آن حس و حالی میبخشید که بقیه کارگردانهای دنیا نمیتوانستند آن را انجام دهند. او ثابت کرد میتوان از محدودیتهای ادبیات نمایشی فراتر رفت. یعنی چیزی که به زبان سینما از ذات سینما برمیآید نه متأثر از هنرهای دیگر همچون موسیقی یا نقاشی. خود تصویر متحرک است که در عدم محدوده زمان و مکان اهمیت دارد و زبانهای مختلف سینما را به وجود میآورد.
ژان لوک گدار باعث شد هر کارگردانی که در فیلمهایش ساختارشکنی را پیش بگیرد، خیالش آرام باشد. فقط با این تصور که خب گدار هم این تجربه را انجام داده. نکته دیگر درباره گدار این است که او بیشازاندازه به درک بصری خود اعتماد داشت. کاری که گدار شروع کرد تارانتینو ادامه داد اما کارهای تارانتینو با قدرت رسانهای که امریکا از آن برخوردار بود، بیشتر به چشم میآمد.
از ویژگیهای دیگر ژان لوک گدار این بود که او شروعکننده هر ساختارشکنی در برابر قوانین آهنین سینما بود. قبل از گدار مضمون فیلمها بیشتر مطرح بود تا خود سینما. فیلمسازها بیشتر در بخش مضمونی و موضوعی توان خود را ثابت کرده بودند اما گدار در استفاده از ابزار سینمایی به تألیف رسیده بود اما بعد از گدار زبان سینما و ساختار سینما اهمیت پیدا کرد.
اینجا خاطرهای از ژان لوک گدار بگویم؛ ژان کلود کاریر تعریف میکند که گدار میخواست فیلم بسازد. میگفت: میخواهم فیلم بسازم. از او میپرسیدیم داستان و موضوع چیست؟ میگفت نمیدانم. میگفتم درباره چیست، میگفت نمیدانم، میگفتیم از فیلم چه میبینی: میگفت فقط تصویر زن را میبینم که سفر میکند. از او میپرسیدم این زن میآید یا میرود، گدار میگفت: نمیدانم از پاریس به سوئیس میرود یا از سوئیس به پاریس. شاید همراه او مردی باشد نمیدانم. سپس ژان کلود کاریر ادامه میدهد که به گدار گفتم پس قصه رابطه یک زن و مرد است و گدار گفت بله چرا نمینویسی؟ گدار اینگونه فیلم میساخت. دقیقاً مثل نقاشی که رنگهایش را روی بوم میکشد و بعد تصویر در ذهنش شکل میگیرد.
ژان لوک گدار با تصاویر کنار هم به دیالکتیک میرسید و ایدههای تصویری را کنار هم شکل میداد اما آفتی که گدار داشت، این بود که خیلیها دنبالهروی او شدند، اما چون ذوق و قریحه این فیلمساز را نداشتند، آشفتگی در آثارشان به وجود میآمد که فیلمهایشان نه ماندگار شد و نه واجد احترامی خاص.
در پایان میتوان گفت گدار همان قصه همیشگی عاشقانه را در زمینه سیاسی یا اجتماعی در ساختاری مدرن و روایتی پستمدرن تبدیل به فیلمهای هنری سینمایی کرد که نام گدار در مقام مؤلف روی آن حک شده است.
شادمهر راستین