صبح که چشمهایم را باز کردم هنوز خسته و کلافه بودم، خستگی کارهای روز قبل و جابهجایی اتاق در اداره تنم را کوفته کرده بود، دوست نداشتم از زیر لحاف بیرون بیایم، غلتی زده و به ساعت روی کشوی کنار تخت نگاهی انداختم، وقت زیادی نداشتم،
با خودم غر زدم «آه آخه تا کی باید کار کنم آخرش هم هزارتا حرف بشنوم، ساده گیرم آوردن دارن سو استفاده میکنن، شدم دیوار کوتاهه، انگار اداره نیروی خدمات نداره که من باید هرچند وقت یه بار از این اتاق به اون اتاق بارکشی کنم. تا وقتی کمک برام نفرستن منم کار نمیکنم.»
با همین افکار خودم را از روی تخت کندم، بهطرف دستشویی رفتم، شیر آب گرم را باز کرده نگاهی به آیینه انداختم، سروصورتم بههمریخته و ژولیده بود، تصمیم گرفتم دوش بگیرم، برای اینکه آب گرم شود کمی صبر کردم، آب سرد بود.
«وای نه خدا، بازم آب سرده! نمیدونم مردک چرا با من لج میکنه، دیگه از دستش خسته شدم امروز دیگه حتماً باهاش یک دعوای حسابی میکنم، آخه تا کی باید به روی خودم نیارم، فکر میکنه چون مدیر ساختمونه حق داره هر کار دلش میخواد بکنه، مثل اینکه نجابت به خرج دادن فایدهای نداره.»
با همان آب سرد دست و رویم را شستم، حوصله خوردن صبحانه را نداشتم، لباسهایم را پوشیده و از خانه بیرون زدم. به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم. صف طویلی از مردم در ایستگاه اتوبوس ایستاده بودند، ته صف رفتم،
با خود گفتم « امروز دیگه حتماً دیر میرسم، حوصله غرغرهای مدیر رو ندارم، فکر میکنه نوکر بیجیرهومواجبشم، هر کی هر وقت دلش میخواد میاد اما من باید سروقت سرکار باشم، برای خودشیرینی هاش من باید جون بکنم، یه روز حقشو میزارم کف دستش.»
غرق این افکار بودم که صدایی از پشت سرم گفت: «جلو نمیرین.» به خود آمدم، اتوبوس خالی جلوی صف نگهداشته بود و مردم به ترتیب وارد اتوبوس میشدند. درحالیکه نگاهم به نفرات اول صف بود پشت صف حرکت کردم، احساس کردم چند نفر قصد دارند خارج از صف سوار شوند، با خودم گفتم «آن جلوییها نباید بذارن کسی خارج از صف سوار بشه، شعور هم خوب چیزیه به خدا.»
صف جلو رفت و نوبت من شد داخل شدم اتوبوس تقریباً پرشده بود و یک صندلی آخر اتوبوس هنوز خالی بود از ترس اینکه نفر بغلدستیام زودتر از من روی صندلی ننشیند بهطرف صندلی خیز برداشتم، نزدیک که شدم دیدم پسربچه سه، چهارسالهای روی صندلی نشسته که به خاطر جثه کوچکش از سر اتوبوس دیده نمیشود، نیمنگاهی به مادر بچه انداختم و برای اینکه متوجه نشود خیلی زود جهت نگاهم را عوض کردم و با خود گفتم «عجب آدم خودخواهیه یه صندلی رو خودش اشغال کرده یه صندلی هم پسرش! تقصیرخودمونه که ادب به خرج میدیم و اعتراض نمیکنیم.»
حرکت کردیم، در طول راه اتوبوس چند بار پر و خالی شد، به ایستگاه که رسیدم از لابهلای مردم بهزحمت خودم را به در اتوبوس رسانده و زیر لب غر زدم: « انگار مجبورن اینقدر اتوبوس رو پر کنن»، اما مطمئن بودم کسی نشنید. از اتوبوس پیاده شدم، مثل همیشه بیست دقیقه زودتر به محل کارم رسیدم.
پشت میز نشستم، صادق خان آبدارچی اداره را میدیدم که سینی به دست از یک اتاق به اتاق دیگر میرود، سرم را با پروندههایی که گوشه اتاق تلنبار شده بود گرم کردم، فایلها را جابهجا کرده و داخل قفسه گذاشتم، مشغول کار بودم که صادق خان سلامی کرد و از کنار اتاق گذشت، با حرص گفتم «عجب بی چشم و رو شده یه چایی برای من نمیاره، معلوم نیست بقیه چکار میکنن که اینقدر براشون مایه می ذاره».
بهطرف در اتاق دویدم و با صدایی که بهسختی از گلویم خارج میشد گفتم «صادق خان برای ما چایی نمیاری؟» صادق خان همانطور که پشتش به من بود و بهسرعت بهطرف آبدارخانه میرفت جواب داد: « قربون شکل ماهت، چایی رو میزته» با تعجب روی میز را نگاه کردم، «وای خدای من کی آورد که من متوجه نشدم»، در ادامه گفت «اگه سرد شده ببرم عوضش کنم»، جواب دادم «نه نه همین خوبه» اما نمیدانم چرا هنوز از دستش حرصی بودم، چایی که آورده بود! با خودم گفتم: «از سر بازکنی یه چایی آورده گذاشته اینجا بدون اینکه من متوجه بشم که صدا مو ببره.»
بدجوری به من برخورده بود، استکان چایی را نخورده کنار گذاشتم و نشستم پشت میز کامپیوتر، چشمم به صفحه کامپیوتر بود اما خودم هم نمیدانم حواسم کجا بود، بیهدف ماوس را تکان میدادم و بالا و پایین میکردم، در همین حین زن جوانی درحالیکه پروندهای در دست داشت وارد اتاق شد، با لحن خشک و اداری گفتم: «بفرمایید؟»
محتاطانه پرسید: «ببخشید اداره ذیحسابی …» بدون اینکه اجازه بدهم حرفش تمام شود جواب دادم: «سمت راست ته راهرو.»
زن جوان که معلوم بود گیج شده ادامه داد: « اما اینجا که…»
با فریاد گفتم «خانم من اینجا بیکار نیستم که صبح تا شب به سؤالات افرادی مثل شما جواب بدم آن پایین تابلوی راهنمای طبقات هست، دم در این سازمان خرابشده نگهبانی هست که میتونستید قبل از اینکه وارد ساختمون بشید آدرس دقیق را از ایشون بپرسید و از طرفی بالای در هر اتاق به تابلو نصبه که اسم اون قسمت رو روش نوشتن،چرا به خودتون زحمت نمیدین و اون تابلوها رو نمیخونید! چرا اینقدر پرتوقع و خودخواه هستید که فکر میکنین هیچکس حقوحقوقی نداره و تنها شمایید که باید به کارهاتون برسید، چرا رعایت دیگران رو نمیکنید.»
جملات بهتندی و با شدت از دهانم خارج میشد و زن مات و مبهوت به من نگاه میکرد من که پشت میز ایستاده بودم حقبهجانب و با تحکم درحالیکه دستم را بهطرف در دراز کرده بودم گفتم «سمت راست ته راهرو خانم.»
زن جوان که تقریباً از اتاق خارجشده بود با تعجب گفت: « اما اینجا ته راهروست و روی تابلو هم نوشته ذیحسابی ، آن پایینم به من …»
دیگر حرفهای زن را نمیشنیدم سرم سنگین شد حس میکردم فضای اتاق دور سرم میچرخد تنم داغ شده بود دستپاچه شده بودم نمیتوانستم به چهره زن نگاه کنم به لکنت افتاده بودم و روز پیش را به یاد آوردم که به این قسمت منتقل شدم
زن جوان که هنوز متعجب بود محتاطانه ادامه داد: «من همکار جدیدتون هستم. گفتن از امروز بیام کمک شما.»
حمیده وطنی
حمیده وطنی گرگری کارشناس ارشد پژوهش هنر، نویسنده و منتقد سینما، فعالیت پژوهشی خود را با نشریه علمی پژوهشی نگره بهعنوان مدیر داخلی نشریه و فعالیت رسانهای سینمایی را با ماهنامه سینما آغاز کرد مقالات او در نشریات متعددی ازجمله مهر، سینما ویدئو، روزنامه اعتماد ... چاپشده است، او پیشتر دبیر تحریریه نشریه «دایره» بود و هماکنون دبیر تحریریه رسانه رسمی فرهنگی هنری سلیس نیوز و دبیر سرویس سینمایی است.