مشکل امروز ما نابودی فرهنگ نیست، بلکه چیزهایی است که برای همیشه ازدستدادهایم
کورمک مک کارتی، رماننویس مشهور آمریکایی، اخیراً در سن ۸۹ سالگی در خانهاش در نیومکزیکو درگذشت. او یکی از بلندآوازهترین نویسندگان آمریکایی بود که بیشتر به خاطر فیلم اسکاری «جایی برای پیرمردها نیست» ساخته برادران کوئن به شهرت رسیده بود.
داستانهای تلخ و سیاه کورمک مک کارتی اغلب در تقابل با مناظر بکر و طبیعی شرق تنسی و مرز میان ایالاتمتحده آمریکا و مکزیک بودند. او برای نثر شاعرانه، جستوجو در مضامین تاریک و درونی آدمها و توصیفهای زندهاش از جهان طبیعی شهرت دارد. آثار مک کارتی اغلب به جنبههای تاریکتر طبیعت انسان میپردازند و درعینحال ظرفیت انعطافپذیری و امید را نیز بررسی میکنند.
او در تمام عمر خود به نوشتن مشغول بود و درمجموع دوازده رمان، دو نمایشنامه، پنج فیلمنامه و سه داستان کوتاه خلق کرد.
از کورمک مک کارتی بهعنوان یکی از موفقترین نویسندگان معاصر آمریکا نام برده میشود و بسیار هم موردستایش قرارگرفته است. «جاده» رمان دیستوپیا (پادآرمان شهری) او در سال ۲۰۰۷ برنده جایزه پولیتزر شد.
ازآنجاکه مک کارتی قبل از شروع نویسندگی در کالج فیزیک خوانده بود همانند یک دانشمند روحیهای جستوجوگر داشت و همین شیوه را برای نوشتن در پیش گرفت و بهطور کامل در مورد هر موقعیت تاریخی تحقیق میکرد.
مک کارتی رویکرد بسیار عملی برای نوشتن داشت، یک بار به اپرا وینفری گفت: «نیازی نیست زمان زیادی را صرف فکر کردن در مورد چگونگی نوشتن یک کتاب کنید بلکه باید آن را انجام دهید.»
داستان یک زندگی
کورمک مک کارتی ۲۰ ژوئیه ۱۹۳۰ در رودآیلند به دنیا آمد. او سومین فرزند از شش فرزند چارلز و گلیدی مک کارتی بود. نام اصلیاش چارلز جونیور بود که بعدها آن را به کورمک در معنای فرزند چارلز تغییر داد.
چارلز مک کارتی از وکلای دعاوی موفق در نوکسویل و واشنگتن دی سی بود. کورمک از یک تربیت مذهبی برخوردار شد، در نوکسویل به دبیرستان کاتولیکها رفت و بعدها، در سال ۱۹۵۴ در دانشگاه تنسی در رشته هنر ثبتنام کرد اما فقط یک سال بعد، از تحصیل انصراف داد و به مدت چهار سال به استخدام نیروی هوایی درآمد.
بعد از خدمت نظام به دانشگاه برگشت، در یک مجله دانشجویی چند داستان کوتاه منتشر کرد و دو جایزه ادبی را از آن خود کرد. در سال ۱۹۶۰، به شیکاگو رفت، از راه شاگرد مکانیکی گذران میکرد و در همان حال روی نخستین رمانش کار میکرد.
در همین زمان بود که با دختری به نام لی هولمن ازدواج کرد، با همسرش بهسویر کانتی در تنسی مهاجرت کرد، صاحب پسری شد به نام کلن و بعد از مدتی از همسرش جدا شد. پیش از آنکه نخستین رمانش منتشر شود، بورسیهای به او تعلق گرفت. با این قصد که از زادگاه اجدادش در ایرلند دیدن کند، با پول این بورسیه به اروپا سفر کرد. در همین سفر با یک خانم هنرمند ایرلندی آشنا شد، به او دل باخت و در سال ۱۹۶۶ با او در انگلستان ازدواج کرد.
نخستین رمان
در این مدت اولین رمانش هم منتشرشده بود و نهتنها با استقبال منتقدان روبرو شد، بلکه جایزه بنیاد راکفلر را نصیبش کرد که به برکت آن میتوانست سالها بدون دغدغه و بدون غم نان زندگی کند. بهاتفاق همسرش به جنوب اروپا سفر کرد و سرانجام جزیره ایبیزا را برای زندگی انتخاب کرد. در ایبیزا دومین رمان و یکی از مهمترین آثارش به نام «بیرون در تاریکی» را نوشت و پسازآن که در سال ۱۹۶۸ به آمریکا برگشت آن را انتشار داد. این رمان هم موردتوجه قرار گرفت و جوایز و بورسیههایی برای نویسندهاش به ارمغان آورد.
سوتره
از ۱۹۶۸ تا ۱۹۷۶ مک کارتی چندین نمایشنامه و فیلمنامه نوشت و در همان حال با دستخالی، بهتنهایی خانهای ساخت تا اینکه در سال ۱۹۷۶ از همسر دومش هم جدا شد و به الپاسو در تگزاس رفت. دو سال بعد رمانی انتشار داد با عنوان «سوتره[۱]» (نام قهرمان داستان).
منتقدان این اثر را اوجی در آفرینش ادبی او به شمار میآورند. سپس چندین رمان دیگر نوشت و انتشار داد تا اینکه سرانجام «آن اسبهای زیبا» مورد اقبال خوانندگان قرار گرفت. تنها ۲۰۰ هزار نسخه از چاپ گالینگور این اثر و چندین چاپ جیبی این کتاب به فروش رسید و فیلمی هم بر اساس این اثر ساخته شد.
جایزه پولیتزر
مک کارتی در این فاصله برای سومین بار ازدواج کرد و صاحب فرزندی شد، با زن و فرزندش از الپاسو به سانتافه در نیومکزیکو مهاجرت کرد و در اینجا بود که رمان «جاده» را نوشت و جایزه پولیتزر ۲۰۰۷ در رشته ادبیات داستانی را از آن خود کرد.
در میان این ماجراها تأثیرگذارترین واقعه در زندگی مک کارتی شاید در نوجوانیاش اتفاق افتاده است. او پیش از تحصیل از زندگی خانوادگی چشم پوشید و پیاده از ساحل شرقی به جنوب غربی آمریکا رفت. او مانند قهرمانان داستانهایش، دستبهدهان زندگی میکرد و زیر پلها میخوابید. میگویند در زمانی که مانند یک زائر قرونوسطایی این سفر دورودراز را انجام میداد هفت هزار جلد کتاب داشت که این کتابها را در کلبهای در الپاسو و در انبارها و گاراژها و در صندوق امانات ایستگاههای راهآهن نگهداری میکرد.
او در پایان این سفر چهار سال در آلاسکا در انزوا اقامت کرد و به مطالعه ادبیات داستانی پرداخت و سپس به نوشتن روی آورد. تجربه این سفر در همه آثار کورمک مک کارتی به شکل سیر و سلوکی معنوی تکرار میشود.
مهمترین آثار ادبیات داستانی آمریکا
کورمک مک کارتی دریکی از اندک مصاحبههایش به این نکته اشاره میکند که فقط میتواند درباره چیزهایی بنویسد که با آنها بهخوبی آشناست. شاید به همین دلیل پس از مهاجرت به الپاسو سهگانه «آن اسبهای زیبا»، «مهاجرت» و «شهرهایی در دشت» را نوشت که به اعتقاد منتقدان از مهمترین آثار ادبیات داستانی آمریکا در قرن بیستم است.
نخستین رمان این سهگانه، «آن اسبهای زیبا» ازنظر وصف و شخصیتپردازی و ورود به موضوع و نقش تجربه در داستاننویسی نقطه عطفی در آفرینش ادبی مک کارتی و دستاوردی برای ادبیات داستانی جهان به شمار میآید.
این سه رمان درمجموع ماجرای دو گاوچران جوان و ماجراجوست که در مزرعهای در تگزاس با گاوچرانی، رام کردن اسب و تاراندن سگهای هار گذران میکنند؛ هرچند گاه یکبار به بهانه یافتن اسبهای سرقت شده به مکزیک میروند و تلاش میکنند از زندگی یکنواخت و کار سخت و طاقتفرسا خود را برهانند.
بیلی پرهام مسنتر و باتجربهتر از جان کریدی است و بهتر از او میتواند به قانون تن دهد. جان کریدی برخلاف رفیقش همیشه در پی تجربههای تازه است، نظمپذیر و قاعدهپذیر نیست و از پذیرش زندگی متعارف روزانه سر باز میزند. او که از انسانها گریزان است، بیشتر میتواند یار و همدم اسبها باشد و در همان حال دلی عاشقپیشه دارد، اما عشق را نمیشناسد. جان کریدی، هم یک قهرمان تمامعیار و هم یک مرد کاملاً متعارف است. مردی تنها و شجاع که به جستوجوی عدالت است، اما با بیعدالتی روبهرو میشود.
دو قهرمان نوجوان این داستان زادگاهشان را ترک میکنند و ناخواسته به جهانی وارد میشوند که صرفاً از خشونت و خونریزی نشان دارد. در پایان، معصومیت جای خود را به بلوغ میدهد و آن دو نوجوان خوشباور و بیتجربه به دو مرد باتجربه اما تلخکام تبدیل میشوند. از این نظر، این سهگانه، رمان تحول شخصیت به شمار میآید که در فضایی گوتیک روایت میشود.
شجاعت و فضیلت انسانی
اصولاً از مهمترین مشخصات قهرمانان داستانهای مک کارتی نوعی دوگانگی است: شجاعت و فضیلت انسانی از یک سو و از سوی دیگر ترس و تبهکاری. ناهمخوانی واقعیت با نیازهای درونی انسان، محور رمان دیگری از مککارتیست که در سال ۲۰۰۵ با عنوان «نه سرزمینی برای پیرمردان» انتشار یافت. چهره تگزاس در این رمان دگرگون میشود.
مردان مقتدر پشتمیزنشین، قاچاقچیان و تبهکاران بدون پیشینه و بدون نام را به جنایت وامیدارند. آنها هر چیز و هرکس را که سر راهشان قرار بگیرد نابود میکنند، بدون آنکه کوچکترین تعلقخاطری به سرزمینشان داشته باشند. پانکها با موهای سبزشان مردمان ساده و زحمتکش را متوحش میکنند و سربازان ازجنگبرگشتهی کابوسزده با جنایتکاران همدست میشوند.
سیاه اندیشی
اصولاً در آثار مک کارتی، با گذر زمان جامعه آمریکا بیشازپیش بهسوی تباهی میرود، قهرمانها همان قهرمانها هستند؛ با همه تواناییها و درماندگیهایشان. مک کارتی انسان را بهرغم تبهکاریاش محکوم نمیکند. شرایط زیستی انسان است که او را بهسوی تبهکاری سوق میدهد. شخصیتها و پیشینه خانوادگیشان در آثار متأخر مک کارتی تکرار میشوند: قاضی هولدن تبهکار رمان «نصفالنهار خون» و جان گریدی رمان «آن اسبهای زیبا» در رمان «نه سرزمینی برای پیرمردان» هم نقش میآفرینند.
قاضی هولدن اما از جایگاه خداوندگارش فروکشیده شده و در مقابل جنایتکاران احساس درماندگی میکند. در این میان تنها تکیهگاه برای انسان پناه آوردن به خاطرات جوانی است. مک کارتی اعتقاد دارد که روزگار دلاوری و پهلوانی برای همیشه سپریشده است. ازاینرو آن زبان شاعرانه فاخر که به کار وصف سجایای اخلاقی و انسانی میآمد، جای خود را به زبانی خشک و بیروح میدهد که در آن هر کلمه با دقت و وسواس انتخاب میشود تا تهی بودن زندگی درونی شخصیتها نمایان شود.
منتقدان این اثر را اوجی در آفرینش ادبی او به شمار میآورند. سپس چندین رمان دیگر نوشت و انتشار داد تا اینکه سرانجام «آن اسبهای زیبا» مورد اقبال خوانندگان قرار گرفت. تنها ۲۰۰ هزار نسخه از چاپ گالینگور این اثر و چندین چاپ جیبی این کتاب به فروش رسید و فیلمی هم بر اساس این اثر ساخته شد
نقد اجتماعی
کورمک مک کارتی هم یک نویسنده درونگرا و هم یک نویسنده اجتماعی است. به نظرم سویه نقد اجتماعی در دو رمان «بیرون در تاریکی» و «سوتره» برجستهتر از دیگر آثار مککارتیست. ماجراهای «سوتره» در اویل دهه پنجاه میلادی در نوکسویل اتفاق میافتد.
قهرمان واقعی این رمان رودخانه تنسی است. مردی به نام کورنلیوس سوتره در قایقی روی رودخانه تنسی زندگی میکند. او هم مانند دوستانش مردی است تباهشده. در این رمان مثل این است که رودخانه تنسی از دل جامعه آمریکایی میگذرد و جامعه را به دو بخش فقیرنشین و اعیاننشین تقسیم میکند. در یکسو شهری مدرن و پرنور قرار دارد و در سوی دیگر بازندگان حاشیهنشینی که با تبعیض نژادی و فقر و خشونت درگیرند.
سوتره که با ماهیگیری گذران میکند، هرچند گاه یکبار با جنازه کودک ناخواستهای که به قتل رساندهاند و در رودخانه انداختهاند مواجه میشود.
قربانی یا جنایتکار؟!
«در بیرون از تاریکی» هم در پس مهماننوازی صوری مردمان، خشونت و تبعیض بیداد میکند. در نظر مک کارتی تفاوتی میان قربانی و جنایتکار وجود ندارد. همه جنایتکار و قربانیاند. دو قهرمان بینامونشان این رمان، یک خواهر و برادر دردمند اما منحرف، یکدیگر را گم میکنند و به هر جا که پناه میبرند، جز بیمهری و ستم نمیبینند. اگر رودخانه تنسی در رمان «سوتره» به شخصیتها جهت میدهد و مسیر حوادث را تعیین میکند، در «بیرون از تاریکی» جنگل و طبیعت جنوب آمریکا شخصیتها را رقم میزند.
علاوه بر سیر تحولی شخصیتها و وصف طبیعت، «زبان» آن عامل سومی است که از آثار مک کارتی جهانی یکپارچه پدید میآورد. مک کارتی هم مانند ارنست همینگوی و ویلیام فاکنر موفق شد زبان خاص خودش را ابداع کند.
زبانی فراتر از سبک
زبان در آثار مک کارتی فراتر از سبک است؛ زبانی مستقل که به کار بیان کردن دستگاه فکری نویسنده میآید و بااینحال آهنگی آشنا دارد. جملات ساده، گفتوگوهای عامیانه و توجه نویسنده به لهجه اقوام همراه با وصفهای شاعرانه و فاخر از طبیعت، از مشخصات زبان مک کارتی است. زبان او از یکسو زبانی است که به کار روایت داستانهای ماجراجویانه و مهیج میآید و از سوی دیگر مختصات روحی شخصیتهای کمحرف و ترسخوردهاش را به بهترین شکل بیان میکند و در همان حال توانایی طرح پرسشهای هستی شناسانه و نکات عمیق فلسفی و عرفانی را هم دارد.
مک کارتی زبانش را باروحیه شخصیتها تطبیق میدهد. او هرچند که شخصیتهایش را از میان انسانهای عامی و درمانده برمیگزیند، اما از عهده وصف تجربههای درونیشان و کشاکشهایشان با محیط و طبیعت بهخوبی برمیآید. دیالوگها با لهجه اهالی جنوب آمریکا درنهایت اختصار و ایجاز بیان میشود تا آنجا که دشوار میتوان کلمهای را پسوپیش کرد.
شخصیتهای دوبعدی
یکی از پیامدهای زبان یکدستی که مک کارتی در آثارش به کار میگیرد، دوبعدی بودن شخصیتهاست. درواقع زبان بر شخصیتها غالب است و روانشناسی آنها را در سایه قرار میدهد. از مشکلات دیگر زبان مک کارتی این است که گاهی نویسنده شیفته بازیهای زبانی میشود و مانند «آن اسبهای زیبا» تلاش میکند اثرش را در حد یک اثر هنری والا ارتقا دهد.
فاجعه آخر زمانی
مهمترین وسوسهی ذهنی مک کارتی اما توجه او به موضوع آخر زمان است تا آن حد که این موضوع مجموعه آثارش را مانند نخ تسبیح به هم پیوند میدهد. اگر در نخستین رمان این نویسنده: «بیرون در تاریکی» فاجعه یک امر شخصی است و نمیتواند تعمیمپذیر باشد، در رمان «جاده» فاجعه به یک امر عمومی تبدیل میشود. انسانها با گذشتن از حریمها و مرزهای اخلاقی (در رمان «بیرون در تاریکی») و گاه با گذشتن از مرزهای جغرافیایی (در سهگانه «آن اسبهای زیبا» و در «جاده») تعادل شکننده جهان را به هم میزنند و آنگاه فاجعهای با ابعاد آخر زمانی اتفاق میافتد.
این نوع ادبیات بیتردید رمان گوتیک است؛ اما مک کارتی تنها در رمان «جاده» موفق میشود از مرزهای رمان گوتیک عبور کند و به تجربهای نو و به دستاوردی در این قلمرو دست یابد که پیش از او دیکنز با «خانهی قانون زده» و فاکنر با «آبسالم آبسالم» به نام خود ثبت کرده بودند.
داستانهای مک کارتی مشحون از حوادث غیرعادی، خشونت و فضاهای مرموز و ترسناک و انسانهای نامتعادل است. گفتیم که در رمان «سوتره» رودخانه تنسی پر از جنازه انسانهایی است که خودکشی کردهاند و کودکان ناخواستهای که آنها را به رودخانه انداختهاند.
در سهگانه «آن اسبهای زیبا» در مرز بین تگزاس و مکزیک جوی خون راه میافتد اما هنوز «آخر زمان» در آن مفهوم موردنظر دریدا اتفاق نمیافتد. تنها در «جاده» است که جهان به حداقل ممکن فرو میکاهد و هر آنچه ممکن است حجابی باشد میان ما و هستی، کنار زده میشود و حقیقت وجودی انسان و میل او به جنایت و سیاهکاری بهتمامی بازگو میشود.
مک کارتی دریکی از صحنههای بسیار تکاندهنده «بیرون در تاریکی» کودک ناخواسته داستانش را که داستان به انگیزه یافتن او اتفاق میافتد، تنها در یکلحظه، در جنگلی تاریک و ترسناک نشان میدهد. کودک در اثر حوادثی که در رمان بازگو نمیشود آسیبدیده است. نیمی از بدنش سوخته و یکچشمش کور است و بااینحال وقتی پدرش را میبیند به روی او لبخند میزند و در همان حال جنایتکاران در مقابل دیدگان پدری که گناهکار و مسبب همه فجایع است سر کودک را گوش تا گوش میبرند.
امید به آینده
کودک آسیبدیده در سهگانه «آن اسبهای زیبا» تا حد جوانی معصوم، شجاع اما بیتجربه پیش میرود، خشونت و آزار میبیند و به یک فرد شرور، ولی کمحرف و خودخور تبدیل میشود. مضمون کودک در «جاده» مکرر میشود با این تفاوت که این بار کودک نمایانگر نیکی و پاسدار همه ارزشهای انسانی است. در هیچیک از آثار مک کارتی نیکی تا این حد برجسته نبوده است. مک کارتی دریکی از مصاحبههایش میگوید: «در روزگار ما مسئله دیگر نابودی فرهنگ نیست، بلکه مسئله برآورد چیزهایی است که برای همیشه ازدستدادهایم.»
در «جاده» جز راهی پوشیده از خاکستر هیچچیز بهجای نمانده است. در این میان تنها دلخوشی انسان محنتکشیده امید به کودک آزاردیدهای است که در درون یکایک ماست و با همان یکچشمش به جهان لبخند میزند. دریکی از صحنههای «جاده» پدر در اوج درماندگی از فرزند خردسالش میپرسد: بابا، حالا چهکار کنیم؟
دردهای مشترک انسان معاصر
«جاده» هم از ژرفای هستی شناختی و فلسفی آثار بکت و فاکنر و هم از کشش و جذابیت رمانهای حادثهای مانند «پستچی» دیوید برین برخوردار است.
در یک روز تابستانی، وقتی به آخرین سطر این رمان رسیدم و کتاب را بستم، سبزی و لطافت طبیعت و آواز پرندگان به نظرم دلپذیرتر میآمد. احساس کردم در جهان تعادلی وجود دارد که ممکن است هر دم به دست انسان مختل شود. آنگاه دیگر راه بازگشتی وجود نخواهد داشت. این تجربه یک تجربه فراملی و به یک مفهوم از دردهای مشترک انسان معاصر، ناسپاس، حریص و خودخواه است که کورمک مک کارتی در داستانی ساده اما فلسفی بیان میکند.
مک کارتی مینویسد: «حرکت سرد کرهی زمین که دیگر کسی وارثش نبود. تاریکی بیشفقت. خلأ سیاه کهکشان که همهچیز را نابود میکرد؛ و جایی در این کهکشان دو حیوان ترسخورده که مثل روباهی روی درخت به خود میلرزیدند. زمانِ امانتی، جهانِ امانتی و چشمان امانتی برای عزاداری آن.»[۲]
حسین نوشآذر
[۱]. Sutree
[۲]. جاده، کورمک مک کارتی