نمایشی که بلاتکلیف نیست!
سالن قشقایی تئاتر شهر اخیراً مهمان اجرای «۹۱» به کارگردانی آرش دادگر بود که پیشازاین با نام «او» روی صحنه رفته بود و پس از وقفهای با بازنویسی بر صحنه تئاتر برگشته بود.
در این روزهای تئاتر ایران عمدتاً تئاترها به سه دسته تقسیم میشوند، بعضی در قالب ملودرام عامهپسند آپارتمانی و متأسفانه بیهیچ ظرافتی آثار خود را ارائه میدهند و بعضی با اقتباسهای عجیبوغریب و بعضاً موزیکال از آثار معروف تاریخ تئاتر سعی در جذب عده محدودی را دارند و درنهایت دستهای هم هستند که بیمخاطباند.
نمایش ۹۱ از این حیث متفاوت است که در لایه بیرونی خود و از پشت ویترین همچون اثری جنایی و «کی انجامش داد» به نظر میآید و اینگونه در دقایق اول قلاب خود را در ذهن مخاطب میاندازد، هرچند که ذرهذره مخاطب متوجه میشود این اثر نه یک داستان آگاتا کریستیوار، بلکه کالبدشکافی یک ذهن ترومازده و تکهتکه شده است، روایتی فردی که همهچیز زیر سر او است و بااینوجود او آنجا نیست، غایبی که در هر کنش نمایش حی و حاضر است.
نمایش از ثانیه اول هیچ زمانی را تلف نمیکند و با استفاده از صدا، حتی پیش از آنکه مخاطب روی صندلی بنشیند روایت خود را شروع میکند، این استفاده هوشمندانه از صدا نهتنها بهخوبی عمل فضاسازی اثر را، بلکه مثل نجوایی حقیقت در لحظه نمایش و دنیای بیرون از خیالات روی صحنه را به تصویر میکشد.

در کنار این استفاده درست و دقیق از صدا ما در طول نمایش شاهد استفادهای بهاندازه و درست از «تصاویر از پیش تعیینشده» هستیم که به طرز متضاد با کلام به مخاطب خود دو روایت از یک اتفاق را ارائه میدهند و همواره صداقت کاراکترها را زیر سؤال میبرند و تمامی اینها باتوجه به پسزمینه بیماری روانی کاراکتر اصلی بسیار بجا به نظر میآید.
صحنه در تئاتر ۹۱ یک صحنه کاملاً کاربردی است بهنوعی که جزء جزء آن تکههایی از خاطره و خیال کاراکتر اصلی اثر است و صحنه شبیه تکههای یک پازل طراحیشده که بهمرور به چفتوبست میرسند و کمکم زمینهساز ایجاد تصویری واضح را میکنند.
دکور و لوازم صحنه این اثر، از وانی که در گوشه آن است تا کشوها و رادیو و میز و صندلیها همه یک گوشهای از یک خاطره مجزا هستند و اینگونه مخاطب میتواند در روایتی سیال از گوشه خاطرهای به ذهنیتی دیگر پرسه بزند و تلاش کند که معما را پا بهپای کارآگاه داستان حل کند.
یکی از نکات جالب طول نمایش در کنار این حرکت سیال میان خیالات و خاطرات بازیگری اثر بود که در آن ما یکی شدن کاراکترها را میبینیم بهنوعی که انگار آنها نهتنها هویت مستقلی ندارد، بلکه در میان صحنهها با همدیگر به یک همپوشانی میرسند که این سؤال را در ذهن مخاطب جرقه میزند که احتمال دارد تمامی این کاراکترها یک نفر باشند یا که تمامی آنها از عدم زاده و پرورده ذهن غایب اصلی صحنه هستند.
این هماهنگی بسیار خوب بازیگران «مخصوصاً بازیگران زن» باعث میشود روایت ضدخطی و آشفته نمایش مملو از فلشبک و جابهجایی زمانی و مکانی است و هیچگاه غیرقابل فهم و آزاردهنده نشود.

صحنهها و دیالوگها در این نمایش به عقب میروند و بازنویسی میشود و تغییر میکند و گاهی هم همچون بمبی با یک جیغ منفجر میشوند مانند پازلی که خود را هرازگاهی بازتعریف میکند. با نقل از مصاحبهای که خود آرش دادگر در تیوال انجام داده بود و در نظر گرفتن اینکه او کارگردانی فرمالیست است که در نمایش سعی کرده پازلی بسازد، اما در جداری مشخص (نقل به مضمون)، میتوان خرده را از نمایش گرفت که باوجوداینکه کارگردانی این اثر درمجموع هدایتگر جریان ذهنی مخاطب باشد ولی هرازگاهی از قالب بیرون میزند.
مثلاً اگر کل این روایت تکهتکه پارههایی از خیالات کاراکتر ماست، پس تغییر ناگهانی در اواسط نمایش به ذهنیت کارآگاه و نمایش تصورات او روی صحنه را میتوان خارج شدن از جدار دانست یا رفتار بازیگران رادیو که در بعضی مواقع جز کارکرد کمدی ندارد با توجه به قراردادهای درونی اثر و فضای آن، منطقی نیست. مشکل اصلی نمایش شاید از آنجایی شروع میشود که استفاده بهجای خود از ویدیو را به کنار میگذارد و با تکیه بر تصاویر گرافیکی تلاش میکند که معما را برای مخاطب خود ساده و این رویه را آنقدر پیش میگیرد که در صحنه آخر نمایش ما رسماً شاهد مرور کل پیرنگ و خردهپیرنگهای اثر توسط کاراکترهایی هستیم که تا قبل آن صحنه اصلاً در نمایشنامه نبودند و حالا آنها رو به یک صندلی خالی دارند کل اتفاقات و ابهامات نمایشنامه را برای مخاطبین حل میکنند و این ترس از فهمیده نشدن و مبهم ماندن است که باعث میشود نمایش در انتهای کار به شکست بخورد و طعم تلخ انتهای آن مثل تلخی ته خیار دل را بزند.
نمایش ۹۱ با تمامی خوبیها و بدیهایش یک هوای نه تازه، اما تمیز در تئاتر دودآلود این روزها بود و فقط کاش کمی هنرمندان این اثر اعتماد به مخاطب داشتند و جای ترس فهمیده نشدن فقط به نمایش بسنده میکردند که شاید علاج تئاتر این روزها این باشد که هنرمند به خودش و کارش باور داشته باشد و همان اعتماد قلبی که به خود دارد را به مخاطب خودش داشته باشد. شاید اینگونه بتوان بهمرور تئاتری ساخت که بدانیم برای کیست و هیچگاه بلاتکلیف نیست.
امیرارسلان ضیاء

