گفتار سترون روانشناسی
در نمایش «خماری» بار دیگر گفتار روانشناسی در مواجهه با مصائب و مشکلات یک جامعه در حال گذار و صدالبته پیچیده، تواناییاش را در حلوفصل ماجرا به نمایش میگذارد. جامعهای که این روزها شهروندانش بیشازپیش برای تابآوری و سر کردن با زخمهای زندگی مجبور میشوند به انواع گفتارهای روانشناسی پناه برند.
از یاد نبریم که زندگی در کلانشهری چون تهران، میتواند به فردگرایی مفرط دامن زده و همچنین با تفوق منطق بازار و کالایی شدن مناسبات، فردگرایی افراطی روابط انسانی را باعث شود. وقتی افراد یک جامعه نتوانند زندگی خویش را بهراحتی سامان دهند و از پس مشکلات ریزودرشت آن برآیند، شاهد رشد و گسترش تکنیکهای تابآوری فردی و جمعی در دل گفتار روانشناسی خواهیم بود. جامعهشناسانی چون امیل دورکیم بهخوبی نشان دادهاند که فردگرایی یک جامعه به همبستگی جمعی آسیبزده و میتواند به داروینیسم اجتماعی منجر شود. درنتیجه قویها برای حفظ خویش ضعیفها را به انقیاد کشانده و استثمار میکنند. نمایش «خماری» در حال و هوای همین وضعیت دشوار اجتماعی است که معنا مییابد و بازتابی میشود از حیات ذهنی و عینی شهروندان در یک موقعیت بغرنج عمومی.
امین بهروزی در مقام نویسنده و کارگردان تلاش دارد به میانجی حضور یک روانشناس زن، نقبی به اعماق جامعه معاصر ایران در کلانشهری مثل تهران بزند و قصه زندگی افرادی را روایت کند که برای عبور از بحرانهای فردی به این نتیجه رسیدهاند که به روانشناس مراجعه کنند. نماینده این گفتار روانشناسانه، زنی است با بازی خوب سهیلا گلستانی که بهتازگی و بنا بر دستور قضایی مجبور شده محل کار خویش را ترک کند چراکه شوهر یکی از مراجعهکنندگانش به خاطر نوع مشاورهای که از او دیده و گویا دعوت به طلاق تعبیر شده، به دادگاه شکایت برده بنابراین او برای ادامه کار، مراجعهکنندگان را در فضای داخلی اتومبیل شخصی ملاقات میکند. حکم دادگاه از زندگی حرفهای این روانشناس «قلمرو زدایی» میکند و او را از محیط امن یک دفتر کار به فضای پرتنش واقعیت اجتماعی میکشاند. «از جاکن شدن» مقدمهای است برای روبهرو شدن با تناقضات زندگی مدرن شهری در یک وضعیت بیثبات اجتماعی و اقتصادی و همچنین آزمون حقیقی برای روانشناسی که مدام برای مراجعهکنندگانش راههای سعادت و رستگاری را با قیمت گزاف ارائه میکند. نمایش خماری بهخوبی نشان میدهد که اغلب این گفتارهای بهاصطلاح علمیِ روانشناسی در مواجهه با واقعیت صلب اجتماعی چگونه کار میکنند و اغلب در کشاکش زمانه به ضد خود بدل میشوند.
منطق روایی نمایش مبتنی است بر تلفیق ذهنیتِ گذشته گرا با عینیتِ زمان حال که به میانجی حضور دائمی روانشناس بر صحنه ممکن میشود. از همان ابتدا او را مشاهده میکنیم که خطاب به تماشاگران از مرگ نابهنگام خویش در محمودآباد شمال براثر تصادف سخن میگوید. حادثهای که پایانی است بر تمام رنجها، اضطرابها و شادیهای این روزهای زندگیاش. کنار هم قرار گرفتن ذهنیت و عینیت در طول نمایش، این اجازه را به امین بهروزی میدهد که دو نوع زمان، دو نوع گفتار و دو نوع بازنمایی واقعیت را بهموازات هم پیش برد و گاهی بنا بر ضرورت با درهمآمیزی این دوگانهها، گذشته و حال را به قضاوت نشیند.
با فرض «مرگ آگاهی» روانشناس، میتوان تکگوییهای او را معطوف به اکنونیتی دانست ذیل یک ابدیت بیپایان پس از مرگ. گویی او در جایگاه یک شاهد این امکان را یافته که گذشته را روایت کرده و مرگ ناگهانی و بیمعنای خویش را بهنوعی قابلفهم و معنا کند. از یک منظر دیگر میتوان روایت روانشناس را فرایند درمان و تراپی او دانست که شاید مقدمهای باشد برای رهایی از رنجهای گذشته و رستگاری در زندگی ابدی پس از مرگ.
نمایش خماری در باب بحران هویت در عصر پسامدرن است. هر سه مراجعهکننده به روانشناس، گرفتار مشکلات هویتی هستند و نمیتوانند در این کلانشهر هیولاوش، آن تصویری که از خود در ذهن پروراندهاند را برای جامعه و دیگران به نمایش گذاشته و اجرایی کنند.
روانشناس تلاش دارد با حضور فعالانه خویش این فاصله عمیق مابین هویت واقعی و حضور اجتماعی افراد را کاهش دهد؛ اما در مسیر این فرایند طولانی درمان، خود نیز به این خودآگاهی میرسد که گرفتار تناقضات هویتی است و با عنایت به گفتار روانشناسی محتاج تراپی. اوج این مسئله را میتوان در وابستگی به شخصیت آرش مشاهده کرد که غیاب ناگهانیاش، روانشناس را همچون یک معتاد، گرفتار خماری میکند.
امین بهروزی و گروه اجراییاش با رویکردی مینیمالیستی و کمینهگرا به اجرای یک نمایش، توانستهاند از سانتیمانتالیزم شایع این سالها تا حدود زیادی فاصله گرفته و در دام مهیب احساسات گرایی نیفتند. شخصیتها بهاندازه احساسات خویش را مصرف میکنند و از مهلکه احساسات گرایی پرهیز دارند؛ اما بههرحال در بعضی از صحنهها این تناسب از کنترل خارجشده و اجرا علیه منطق روایی خویش در قبال احساسات عمل میکند. برای مثال تکگویی انتهایی روانشناس برمدار این احساسات گرایی شکل مییابد و بهنوعی علیه عقل سرد روایت میشود. طنز ماجرا اینجاست که ازقضا این تکگویی بسیار موردپسند مخاطبان قرار میگیرد و آنان را واجد یک تجربه ناب زیبا شناسانه به میانجی مواجهه با احساسات ناب بشری میکند. گویی همچنان قلب گرم برای تماشاگر شرقی اولویت بیشتری دارد به عقل محاسبهگر سرد.
صحنه چنان طراحیشده که یادآور فضای داخلی یک اتومبیل باشد. صحنههای دراماتیک اجرا که مبتنی است بر دیالوگ در این فضا شکل مییابد و شاهد آن هستیم که روانشناس و مراجعهکنندهاش همزمان در داخل اتومبیل در حال برگزاری مناسک تراپی هستند. در مقابل و در قسمتهای روایی اجرا، تکگوییهای روانشناس زن، بیرون از این فضای داخلی اتومبیل و نزدیک تماشاگران روایت میشود؛ بنابراین با یک تضاد دیالکتیکی مابین فضای رئالیستی و فضای انتزاعی روبرو هستیم. مابین زندگی روزمره و حیات پس از مرگ، مابین امر دراماتیک با تکگوییهای روایی.
نمایش خماری بر همین مرزها و شکافها تعین مییابد و بهپیش میرود؛ اما یک نکته را نمیتوان ازنظر دور داشت که این اجرا بیش از آنکه بر روانکاوی و سویههای رهاییبخش رادیکال آن بناشده باشد کمابیش خود را محدود به گفتار اغلب سترون روانشناسی کرده است. این روزها تئاتر ما بیش از آنکه به گفتار روانشناس میدان دهد میبایست به روانکاوی رجوع کند. چراکه برای روبهرو شدن با تناقضات دوران پسامدرن، بیش از امید داشتنهای کاذب به دستورالعمل روانشناسانه میتوان با روانکاوی فروید و لاکان از «خماری» رها شد و به «خودآگاهی» رسید.
محمدحسن خدایی، ایران