بدعت و بداعتی تازه
فیالواقع رفتن به بالاشهر تهران و کفش و کلاه کردن برای دیدن نمایش «باغ شب نمای ما» کار اکبررادی که به کارگردانی بزرگ استاد تئاتر ایران، هادی مرزبان تمشیت داده شده، مرد کهن میخواهد و دلی به فراخنای هشت و نیم شب تهران؛ اما رغمارغم همه اینها، وقتی نمایش تمام میشود، نمیدانم چه سری است که همه تماشاگران عزیز راضی و خوشحال قیام میکنند، کف میزنند و شب شهر را در سجاف پیادهروهای فرهنگسرا با گپوگفت به فرجام میرسانند.
هادی مرزبان و اکبر رادی، زوج هنرمندی که با تداوم و پیگیری توانستند بخش مهمی از تئاتر معاصر ایران را از آن خود کنند و کارهایی به قاعده و دلنشین را به عرصات تئاتر ایران اضافه کنند، یک بار دیگر چهره میکند و دریغا دریغ که یکی از این زوج عزیز و نازنین ما دیگر در صیت سخن ما رخ در نقاب خاک تیره کشیده و در میان نیست.
باری «این جان عاریت که به حافظ سپرده دوست/ روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم» و اکبر رادی که گویی تداعیگر چهره پنهان مرزبان است، دیگر بین ما نیست. اما مرزبان که گویی کمند مهری دیرینه و هماره با رادی بسته است، اینبار در فرهنگسرای نیاوران کاری زیبا را بر صحنه آورده.
نمایشی که از زیباترین روایتهای فراوان تئاتر ایران از خاقان مغفور و دوران قاجار به شمار میآید.
رادی در باغ شب نمای ما با آن زبان پخته و سخته، یادآور زیباترین انشاها و انشادهای تئاتر ماست که توانسته روایتی امروزینه روز از ایام رفته و رفتار دوران قاجار را به زیر سلطه قلم قاهر و بسیار زیبای خویش کشد و یک بار دیگر نشان دهد که هر چه هست با یاری و توانمندی یک زوج تئاتری هماندیش و یک سر نگر به تئاتر ایران است.
رادی در باغ شب نمای ما کوشیده تا بدعت و بداعتی تازه را رقم بزند و باری هر که آمد عمارتی نو ساخت و اینبار اکبر رادی و باز هم هادی مرزبان. چه مبارک سحری و چه فرخنده شبی! نه شب تهران، سه کنج دنج فرهنگسرای نیاوران و رقص بلندبالای سپیدارهای باغ فرهنگسرا و خدای من، مرزبان با صحنه چه میکند، چه جولانی میدهد و چه ادای دینی میکند به تئاتری عزیز ما که یادش هماره خوش است و آن قلم پاک و پیراسته و دراماتیکش در چکادها نشسته است.
از سوی دیگر مرزبان نیز با سلطه و اقتدار تمام، بدون آنکه بازیگران گذشتهاش که حالیا چهره در نقاب خاک تیره کشیدهاند یا باری به هر دلیلی در این اجرا در کنار مرزبان نیستند، صحنه را میبندد و بدون آنکه چیزی از کف بدهد، فقط یک پایانبندی سخت زیبا، اندیشه برانگیز و متامل را پیش روی تماشاگر میگشاید.
زمانی که میرزا رضای کرمانی ناصرالدینشاه را با آن تفنگ دولولش از بین میبرد، مردم به خیابان میریزند و از شاه شهید سخن میگویند و پس از آن دیگر هیچ و پوچ. بعد چه شد؟ بعدتر چه شد؟ بعد از قاجار، بعد از پهلوی و بعد از امروزه روز، بعد چه شد؟
این نحوه پایانبندی به اعتقاد من از یک بینش و دانش عمیق اجتماعی و سیاسی برمیخیزد. نه غم غربت است و نه یاد ایام خاقان مغفور که یک واقعیت است. الان کجاییم؟ دوره ناصری کجاست؟ قمرالملوک وزیری را از کجا پیدا کنیم؟ ایرج میرزا را از کجا بیابیم؟ به ظهیرالدوله برویم و فاتحه بخوانیم؟ نه، این برف را دیگر سر باز ایستادن نیست. برفی که به موی و بر ابروی ما مینشیند. این قول شاملو آن زمان چهره میکند که باور کنیم ایام دگر شده و کشتیبان را سیاستی دگر آمده است.
کوتاه سخن آنکه هادی مرزبان با دست خالی کاری این همه پر و پیمان را بر صحنه آورده. از ایرج راد و فرزانه کابلی و عباس توفیقی و فرشید صمدیپور که بگذریم، به راستی مرزبان چه در چنته دارد که رو کند؟ جز جهانبینی، جهاننگری و آن جستوجوی تیز چموش و ایدئولوگ خودش که در غیاب رادی به او هم نام و اعتبار ویژهاش را میبخشد. من دلم میخواهد پایانبندی اجرای باغ شب نمای ما مرزبان را بر اوج و عروج آثار تئاتری ایران بنشانم و بگویم خوش آمدی ای کارگردان مطرح روزگار ما و خطاب من و خطبت من به اکبر رادی این است که خوش درخشیدی و مرزبان را نیز رهنمود دادی.
بازیها با دقت خاص مرزبان صد البته تماشاگر را تا به آخر مینشاند و صحنهبندی و فضاسازی و میزانسنها فیالواقع برای یک صحنه آن هم در فرهنگسرای نیاوران که سالنش مناسب تئاتر نیست، در کل یادآور این شعر دوست عزیز از کف رفتهام حسین منزوی است که گفت: «خوش میچرد آهوی لبت، غافل از این لب / این لب که پلنگانه کمین کرده برایش».
نکتهای دیگر آنکه مرزبان از همه شیوههای نمایش ایرانی در باغ شب نمای ما استفاده کرده، از تخت حوضی و تعزیه و بقالبازی و خالهرورو گرفته تا دیگر و دیگران تا کارش مجموعهای از نمایش ایرانی باشد، جلوههایی از صور خیال در نمایش ایرانی باشد و اینجاست که میگویم مرزبان چه ذکاوتی در اجرای این نمایش به کار برده.
هم هوای رادی را دارد تا جفا نکند و حق استاد را به جا بیاورد، آن هم استادی که همیشه سر تمرینهای مرزبان حاضر بوده و از نظراتش وی را بهرهمند ساخته و هم اینکه توانسته خود نیز چهره کند و بتواند با چند بازیگر مطرحش مانند ایرج راد، فرزانه کابلی، عباس توفیقی و فرشید صمدیپور که فیالواقع توانستهاند تجلیبخش اندیشههای مرزبان باشند، در کل آن جهانبینی مستتر در آثار رادی را تمشیت ببخشد.
اما فرشیدجان، کجایی مومن؟!! کسب و کار آن شبت چه بود؟ آن سبلت برتافتهات و آن صدای پهلوانی پهلوان اکبرت که صیت سخن را از اعماق دل و جان بر میآورد، چه ساده چه به سادگی بر دل مینشیند. عباس توفیقی از همان دقایق اول حاضر بوده، خسته نباشی عباسجان.
از فرزانه چه بگویم؟ کم و کوتاه اما موثر و دوست داشتنی و موسیقی، کوتاه و بدون آنکه فریب دستگاههای موسیقی را بخورد و نیز فضاسازیها که آن هم کم است و به قاعده و در اوج قطع میشود و تماشاگر را در خماری میگذارد و همین زیباست، چرا که کار که تمام میشود، تازه اول عشق است و مستی. پچپچهها شروع میشوند و تماشاگران به خود میگویند ای داد، هوای باغ نکردیم و دور باغ گذشت.
همایون علیآبادی