گیلرمو دلتورو در نسخه جدید «فرانکشتاین» نه به دنبال بازسازی است و نه ادای احترام؛ او با بیرحمی تمام زخمهای انسان، هیولا و تاریخ سینما را در جهانی تاریک و تکاندهنده دوباره میگشاید.
نور لرزان پروژکتور روی پرده میرقصد و گردوغبار زمان را از خاطره سالنهای قدیمی بیرون میکشد؛ همان گردوغباری که صدای قدمهای سنگین بوریس کارلوف در فیلم کلاسیک «فرانکشتاین» و نگاه معصومانه دخترک کنار دریاچه را هنوز با خود حمل میکند.
تماشاگر، حتی اگر نخواهد، ناگهان وارد تونلی از خاطره میشود: خطوط خشن گریم بوریس کارلوف افسانهای، قدمهای سنگین و بیپناهش و آن لحظه لرزان کنار دریاچه ـ زمانی که هیولا با معصومیتی کودکانه گلهایی در دست دخترک میریزد و در چند ثانیه بعد، ناتوان از درک مرزهای زندگی، او را به آب میسپارد.
این صحنه نهتنها خاطرهای تاریخی است، بلکه نخستین لمس انسانیت توسط هیولا را نشان میدهد. تجربهای کوتاه و نافرجام که حالا در جهان گیلرمو دل تورو با تمام پیچیدگی و خشونتهای امروز دوباره جان میگیرد. بیننده در همان لحظه اولیه درمییابد که این فیلم تنها یک بازسازی صرف نیست، بلکه بازگشایی زخمها و بازخوانی تاریخ سینماست.

با بالا آمدن نخستین قاب دلتورو روشن میشود که این فیلم نه بازسازی است، نه ادای احترام مؤدبانه، بلکه احیای خشن و بیرحمانه یک افسانه است. نور، قاب و سکوت مثل جراحی دقیق عمل میکنند. هر سایه، هر حرکت دوربین، هر انعکاس در آب و فلز سرد آزمایشگاهی، مخاطب را در مرکز بحران داستان قرار میدهد. دلتورو آمده تا هیولا را نهتنها از نو بسازد، بلکه تمام زخمها، تمام بیپناهیها و تمام تضادهای انسانیاش را آشکار کند. این جهان ترکیبی است از نوستالژی و بیرحمی امروز؛ جایی که گذشته بهعنوان خاطره و امروز بهعنوان تجربه دردناک با هم تلاقی میکنند.
فیلمنامه در اوج خود تند و بیپرده است. دلتورو سؤالهای اساسی را بهصراحت مطرح میکند: چه کسی مسئول رنج موجود است؟ خالق در چه نقطهای قدرت را از دست اخلاق میگیرد؟ پاسخها نه در دیالوگهای طولانی، بلکه در سکوتها، نگاهها و کنشهای دقیق شکل میگیرند.
این فیلم هرگز مخاطب را با توضیحهای اضافی دچار آرامش کاذب نمیکند. البته چند لحظه توضیح و دیالوگ اضافی ریتم را کمی کند میکنند، اما این ضعف ناچیز شدت تراژدی و تضاد اصلی را خدشهدار نمیکند. دلتورو از ابتدا رو راست عمل میکند؛ او کوچکترین مصالحهای با راحتی روانی مخاطب نمیکند و همین باعث میشود هرلحظه فیلم ضربهای روحی باشد.
جایگاه بازیگری ستون اصلی تأثیرگذاری فیلم محسوب میشود. مخلوق جذاب دلتورو موجودی است که هیچ مرزی میان ترحم و تهدید نمیشناسد. بازیگر او با بدنی زخمی و چشمانی نافذ، همزمان کودک، حیوان و موجودی است که تاریخ هیولاهای سینما را با خود حمل میکند. او نه شرور است و نه قربانی؛ او حقیقتی است عریان، موجودی که بدون راهنما محکوم به خشونت میشود.

این بازی میراث بوریس کارلوف را زنده میکند، اما با قلبی برهنهتر و ذهنی بیقرارتر. هر حرکت، هر تپش نگاه، پیامدهای روانی و انسانی تراژدی را آشکار میکند و مخاطب را در برابر پرسشی اخلاقی قرار میدهد که هیچ نسخه کلاسیک دیگری نتوانسته بود با این شدت ارائه کند.
ویکتور نیز از کلیشهها فرار میکند: نه نابغهای رمانتیک است، نه دیوانهای کاریکاتوری. انسانی است درگیر وسوسه خلق بدون مسئولیت، آلوده به عطشی کور و خودویرانگر. رابطه او با مخلوق تعلیقی سنگین ایجاد میکند که درعینحال چندان ساده نیست.
دل تورو با هوشمندی فضای خالی را حفظ میکند تا تضاد اخلاقی و انسانی عمیقتر حس شود. این تعلیق یکی از عناصر اصلی تجربه سینمایی فیلم است که مخاطب را وادار میکند هر تصمیم و هر واکنش شخصیتها را با دقت زیر نظر بگیرد.
کارگردانی دلتورو بیرحمانه و دقیق است. نورهای سرد، قابهای ناپایدار و حرکتهای دوربین شبیه دست یک کالبدشکاف، مخاطب را از هر لذت سطحی محروم میکند و او را در تاریکی جهان فیلم، چشم در چشم هیولا قرار میدهد.
رنگها علامتاند نه تزیین: خاکستریها بوی رطوبت میدهند، قرمزها زخم میشمارند و هر انعکاس آب و فلز عمق وحشت و تراژدی را بیشتر میکند. موسیقی و سکوت ریتم ضربان قلب شخصیتها را ثبت میکند و تنش در سراسر فیلم حس میشود.
دلتورو مرز میان انسان و هیولا را عمداً محو میکند. مخلوق او نه از ریشه بدجنس است، نه از ریشه بیپناه. خشونت او ناشی از ناآگاهی است و ناآگاهیاش نتیجه طرد شدن. همین نگاه، او را شاید انسانیترین فرانکنشتاین تاریخ سینما میکند.

تضاد و درد انسان در او بهوضوح دیده میشود؛ چیزی که هیچ نسخه کلاسیک قبلی نتوانسته بود به این شدت نشان دهد. مخاطب با این موجود همدلی میکند و هم تهدید او را حس میکند؛ تجربهای روانی و اخلاقی دوگانه که دلتورو استادانه مدیریت میکند.
و در پایان فیلم مخلوق در مرزی ایستاده که نه زندگی را وعده میدهد و نه مرگ را. سکوت میکند و فقط میپرسد: «چرا من؟» هیچ موسیقی نجاتبخش، هیچ نور امید، هیچ راه فراری وجود ندارد. آینهای شکسته بالا میرود و هیولا و انسان در آن یکی میشوند. پرسش اصلی این است که اگر مخلوق حق زندگی ندارد، پس خالقش چه حقی دارد؟ این پایان سرگرمی نیست؛ محاکمه است.
«فرانکشتاین» دلتورو بازگشت به گذشته نیست؛ باز کردن زخم انسان امروز است ـ زخمی که دیگر نمیتوان پشت سایه هیولا پنهانش کرد.

درنهایت، «فرانکشتاین» دلتورو بیش از هر بازسازی یا تجدید خاطرهای، یک تجربه سینماییِ تمامعیار و بهیادماندنی است. تجربهای که تماشاگر را در دل جهان تاریک، زخمخورده و پرتنش موجود غرق میکند، درحالیکه هر قاب، هر حرکت دوربین و هر نگاه بازیگر، هم گذشته سینما را یادآوری میکند و هم نشان میدهد که افسانهها چگونه میتوانند امروز را تکان دهند.
«فرانکشتاین» نهفقط داستان خلق یک هیولا، بلکه روایت خلق اضطراب، رنج و تضاد انسان در زمانه خود است؛ فیلمی که حتی پس از خاموش شدن پروژکتور، تصویر و پرسشش همچنان در ذهن مخاطب زنده میماند و نمیگذارد هیچکس بیتفاوت از سالن خارج شود.


ناصر سهرابی
نویسنده، بازیگر و کارشناس سینما. فعالیت در مطبوعات را از سال ۱۳۷۵ با ماهنامه فیلم و هنر... آغاز کرده و مقالات او در نشریات سینما ویدئو، فیلم و سینما، هفت نگاه، سینما تئاتر، فیلم و سینما، همشهری، اعتماد ملی، مردمسالاری و... منتشرشده است.




