«سینما شهر قصه» فقط روایت سالنهای متروک نیست؛ احضار جهانی است که در تاریکیِ خنکِ پردهها شکل گرفت و هنوز در ذهن ما زنده است.
«سینما شهر قصه» برای من نهفقط فیلمی درباره سالنهای خاموش و پردههای خاک گرفته، بلکه دریچهای است رو به دورانی که زندگیمان در تاریکیِ خنکِ سالنها شکل میگرفت. از آن لحظه نخست که نورِ آپارات فضای خاک گرفته سالنِ متروک را روشن میکند، حس میکنی پایت را روی زمینی گذاشتهای که زمان در آن گیر کرده؛ جایی که هر ذرهاش بوی کودکی، بوی رؤیا و بوی اولین هیجانِ نگاه به پرده را میدهد.
این فیلم فقط یادآوری نیست؛ نوعی احضار است؛ احضارِ جهانی که برای بسیاری از ما خانه اصلیِ تخیلاتمان بود.
در میان این احضار جمعی، حضور گرمِ بابک کریمی همچون قلب تپنده فیلم است. چیزی از جنس صداقت انسانی در بازیاش جریان دارد؛ همان جنسِ انسانهایی که عمرشان را پشت سالنها و میان حلقههای فیلم گذراندند، نه برای شهرت و نام، بلکه برای عشق.
او بیآنکه اغراق کند، بیآنکه بازیاش تبدیل به نمایش شود، وزنِ آن نسل را بر دوش میکشد، نسلی که بخش بزرگی از روح سینمای ایران را ساخت. چهرهاش، سکوتش، قدم برداشتن آرامش و نگاههای خسته اما مهربانش، همه یادآور آدمهایی است که همیشه سایهوار همراهمان بودند اما دیده نمیشدند.

کریمی این حس را زنده میکند، بدون آنکه بخواهد توجه را به خودش جلب کند؛ او بخشی از بافت فیلم است، نه تزئینی روی آن. تکتک لحظههای حضور بابک کریمی در این فیلم یادآور پدرش نصرت کریمی در فیلم شاهکار و بهیادماندنی «درشکهچی» است.
فیلم ازنظر ساختار نیز با هوشیاریِ کمنظیر حرکت میکند. کارگردان، بهجای شتابزدگی، به صحنهها اجازه میدهد زندگی کنند؛ اجازه میدهد نورِ محدود، سکوتهای کشیده و قابهای شبیه عکسهای قدیمی، آهسته و طبیعی در ذهن مخاطب حل شوند.
فیلم از آن جنس آثاری است که ریتمش با نفسکشیدنِ سالنهای قدیمی هماهنگ است، آرام، پیوسته و پر از حس. روایت مثل چرخش آرامِ حلقه فیلم میگذرد، بیآنکه تظاهر به نوستالژی کند؛ نوستالژی در رگهای فیلم جریان دارد نه در سطح آن.
در کنار این فضا، حامد کمیلی حضوری نرم، انسانی و بسیار درست دارد. بازیاش نه از جنس اغراقهای رایج، بلکه از جنس سکوتهای معنادار و مکثهایی است که در آنها میتوان اضطراب، امید و دلبستگیِ نسلی معلق میان دیروز و امروز را دید.
کمیلی نماینده کسان است که عاشق سینما بودند اما سینما همیشه با آنها مهربان نبود؛ کسانی که همواره چیزی از کودکیشان در ذهنشان باقیمانده اما جریان زمان مدام آن را تهدید میکند. او لایهلایه نقش را میسازد و تبدیلش میکند به انسانی که سینما برایش پناه، مأمن و گاهی تنها دوست واقعی است. حضورش کنار بابک کریمی نوعی گفتوگوی پنهان بین دو نسل میسازد؛ گفتوگویی که بیصدا اما عمیق است.

«سینما شهر قصه» با بازسازیِ جهانِ سالنهای قدیم ما را به دنیایی میبرد که زندگی در آن با چیزهای ساده معنا پیدا میکرد: ساندویچهایی که قبل از شروع فیلم نصفهنیمه خورده میشدند، پاکت تخمههایی که روی زانو خشخش میکردند، پپسیِ شیشهای با قطرههای سرد روی بدنهاش و بلیتهای ارزانی که رویشان مُهرهای کوچک رنگی بود.
هرکدام از اینها بخشی از لذت سینما بودند؛ نهفقط بهعنوان خوراکی و وسیله، بلکه بهعنوان آیینی که با آن وارد جهان خیال میشدیم. فیلم این آیین را بدون اغراق بازآفرینی میکند؛ نه با حسرت، بلکه با احترام.
تاریخ سینمای ایران نیز در لایههای زیرین روایت جریان دارد، از «قیصر» و «طوقی» تا «شطرنج باد» و «مسافران» و «دونده» و «هامون». این تاریخ به شکلی طبیعی در فیلم تنیده شده؛ نه برای ادای دینِ خشک، بلکه برای نشان دادن اینکه سینمای ایران چگونه با تمام سختیها، با تمام زخمها توانست برای ما جهان بسازد؛ جهانی که بخشی از هویتمان شد.
فیلم «سینما شهر قصه» با این ارجاعات، حسِ زندهبودنِ گذشته را در ما احیا میکند؛ گذشتهای که اگرچه فرسوده شده، اما هنوز نفس میکشد. مگر میتوان عاشق سینما بود و از این فیلم لذت نبرد؟ تماشای این فیلم مانند سفری است به سالهای خیلی دور که هنر سینما هنوز هم جایگاه و اعتبار ویژهای داشت.

با تمام اینها، نگارنده نیز در بافت فیلم حل میشود، نه بهعنوان «راوی»، بلکه بهعنوان عاشق قدیمیِ سینما. من در پوسترهای رنگپریده پشت ویترینها، در صدای دورِ آپارات، در تاریکیِ سنگینِ سالنها خودم را پیدا میکنم. همه آن روزهای دور، با بلیتهای ارزان، با تخمه و پپسیِ شیشهای، با نگاهِ منتظر به پردهای که هر بار جهان تازهای میآفرید، دوباره در ذهنم روشن میشوند. سینما برای من همیشه چیزی فراتر از سرگرمی بوده؛ نوعی خانه، نوعی پناه و گاهی حتی نوعی ایمان.
و در پایان، وقتی فیلم در تاریکیِ تیتراژ محو میشود و سالن آرامآرام خاموش میگردد، حسی شبیه بازگشت به خانه به سراغم میآید؛ خانهای که شاید سالهاست درهایش بسته شده، اما هنوز بوی دیوارهایش را به یاد دارم. در آن لحظه احساس میکنم همه آن صندلیهای قدیمی، آن پوسترهای زردرنگ، آن بلیتهای کوچکِ سبک، آن تخمههای آفتابگردان و ساندویچهای کالباسِ مارتادلا پر از مغز پسته و پپسیهای یخزده، همه با مهربانی در ذهنم جان میگیرند و آرام میگویند: «ما هنوز اینجاییم.» و من میدانم که تا وقتی نور پرده روشن شود-اگر فقط چند ثانیه-تمام آن جهان دوباره زنده خواهد شد. سینما هنوز ادامه دارد و عشق ما هم به آن پایانی ندارد…


ناصر سهرابی
نویسنده، بازیگر و کارشناس سینما. فعالیت در مطبوعات را از سال ۱۳۷۵ با ماهنامه فیلم و هنر... آغاز کرده و مقالات او در نشریات سینما ویدئو، فیلم و سینما، هفت نگاه، سینما تئاتر، فیلم و سینما، همشهری، اعتماد ملی، مردمسالاری و... منتشرشده است.




