یک سلول، یک سیگار، دو دست، دو کام
آخرین فصل «بهتره به سال زنگ بزنی» آنقدر که انتظارش را داشتم شگفتزدهام نکرد، که البته تا همین لحظه دچار تردیدم توقعم بیشازحد بوده یا فصل آخر واقعاً آن چیزی نشده که انتظارش را میکشیدم.
مشکل اصلی این است که این فصل، فقط یک «جمعبندی» است و نه چیزی بیشتر. میدانم با بیانصافی نوشتم «و نه چیزی بیشتر»، اما موقع تماشای همهی اپیزودها حواسم بود که مشغول جمعبندی دستمایههای فصلهای قبل شدهایم. خب ایرادی ندارد، هر سریال چند فصلی، باید در فصل آخر جمعبندی کند و همهچیز را به نتیجه برساند، ولی کافی است به یاد بیاوریم مثلاً در برکینگ بد این جمعبندی ترکیبشده بود با گسترش دستمایهها و عمیقتر کردن آنها. فصل آخر برکینگ بد هرچه به پایان نزدیکتر میشد به شکل درخشانی هم تعلیق برای تعیین تکلیف بحرانهای اصلی را تشدید میکرد، هم فاش میکرد والتر وایت واقعاً کیست، دغدغهی آدمهای سریال چیست و مسئلهی اصلی کل درام چه بوده. بنابراین هم قصه به نتیجه رسید هم شبکهی تماتیک اثر کامل شد. اما فصل آخر بهتره به سال زنگ بزنی اندکی آشفته و چندپاره به نظر میرسد.
گذشته از اپیزود سوم که تکاندهنده بود و تکلیف یکی از شخصیتهای اصلی (ناچو) را مشخص کرد، بقیهی اپیزودهای ابتدایی، موش و گربه بازی لالو را زیادی طولانی کرد تا به آن شلیک بهتآور شبانه برساند. تصمیمهای کاراکترها بهقدر کافی متقاعدکننده نبود، اکشن سکانسها سطح بالایی نداشت و درگیریها قابل پیشبینی به نظر میرسید. ایدهی دفن قاتل و مقتول کنار یکدیگر البته که به یادمان خواهد ماند ولی ظرافت ایدههای فصلهای پیشین را نداشت. «منظور» سازندگان توی چشم میزد.
بعد از حذف لالو و هاوارد، کیم هم بهسرعت از داستان کنار گذاشته شد تا بتواند بعداً نقشی اساسی در پایانبندی بر عهده بگیرد. در غیبت او، خلأ چشمگیری اتفاق افتاد، چند اپیزود کمرمق دیدیم تا بالاخره در دو اپیزود آخر مشخص شد سازندگان حواسشان بوده کنش اصلی را باید جذابترین شخصیت کل کار مرتکب شود: کیم باوجود دوری از سال، خواسته ناخواسته باعث چرخشی مبنایی در شخصیت او و آخرین تصمیمهایش میشود.
حالا میتوانیم مطمئن باشیم وینس گیلیگان و پیتر گولد یک الگوی مرد ـ زن قابلمقایسه در این دو سریال طراحی کردهاند: در برکینگ بد ترکیب والتر وایت ـ اسکایلر به رستگاری مرد نینجامید چون زن، توانایی درک ابعاد هیولایی را نداشت که کنارش رشد میکرد، اما در بهتره به سال زنگ بزنی ترکیب جیمی مکگیل ـ کیم وکسلر عاقبت به رستگاری مرد انجامید چون زن، خودش یکی از عوامل رشد این هیولا بود و جایی فهمید، از ترکیب دونفره کنار کشید تا هیولا آسیبپذیر شود و مجال بازگشت به قلمرو انسانیت برایش حفظ شود. انفعال اسکایلر به کنشگری کیم تبدیل شد تا سال گودمن بمیرد و جیمی مکگیل دوباره متولد شود. امکانی که برای هایزنبرگ مهیا نبود. برای او بازگشتی در کار نبود. اسکایلر زنی نبود که بیاید در سلولش بایستد، سیگار روشن کند و دستش بدهد. آن سیگاری که در آخرین لحظات دستبهدست شد، عشق ـ بیماریِ مشترکی بود که کیم و جیمی را به هم وصل کرده.
بهتره به سال زنگ بزنی را با کاراکتر کیم وکسلر به یاد میسپاریم. این سریال در مقایسه با برکینگ بد بسیار زنانه است.
حسین معززی نیا