شازده کوچولو؛ روایت خلاقانه درباره هنر
«شازده کوچولو» برای بسیاری همچنان خاطرهانگیزترین کتابی است که خواندهاند. این اثر که به اعتبار ترجمههای متعدد و شمارگان بالای چاپش در جایجای جهان، عنوان پرفروشترین کتاب قرن بیستم پس از انجیل را از آن خود کرده، کتابی بهظاهر ساده است که گویی نویسنده آن را برای مخاطب خردسال نوشته است؛ اما وقتی کتاب را دست میگیرید خود را با مفاهیمی روبهرو میبینید که بین انسانها، فارغ از قوم، تیره، نژاد و حتی عصر و روزگارشان، مشترک است.
گویی آنتوان دوسنت اگزوپری با نوشتن این کتاب میخواسته ما را به دنیای کودکیمان ببرد و در آن عوالم، مهمترین مفاهیم هستی را در داستانش برایمان روایت کند.
کتابی که بسیاری هنوز از آن با عنوان «شاهکار» نام میبرند و دامنه تأثیرات آن از عصر خود فراتر است و نسلهای پیاپی پس از خود را نیز متأثر کرده و میکند.
روایت «شازده کوچولو» هرچند بیش از هر چیز به خاطر آن عبارت دلانگیز «اهلی کردن» و مفاهیم فلسفی-روانشناختی پیرامونش محبوب شده است، اما در دل خود روایت خلاقانهای هم درباره هنر دارد، روایتی که راوی در آن میگوید که زیستن با هنر قرار است یکی از همان چیزهایی باشد که تابآوری تو را در مواجهه با رنجهای محتوم زندگی در گستره کائنات به دنبال آورد.
این روایت چنان برای نویسنده کتاب مهم بوده که اساساً قصه را با آن شروع کرده است، با اشاره به مواجههاش با یک تصویر به تعبیر خودش محشر، در یک کتاب که «یک مار بوآ را نشان میداد که داشت یک جانور وحشی را قورت میداد.» اما آنچه وجه هنری روایت را صبغهای خلاقانه میبخشاید، نه این مار با دهان گشاده و خرسی که میخواهد ببلعدش، که در آن ایدهای نهفته است که راوی کوچک در ذهن خویش میپروراند تا نقاشی خلاقانه خودش را بیافریند، چیزی شبیه به کلاه که درواقع کلاه نیست بلکه ماری است خفته که فیل بزرگی را خورده و فیل هنوز هضم نشده است.
نویسنده با همین نقاشی تلویحاً میخواهد بگوید نقاشی و هنر نیز همچون مفاهیم متعالی دیگری مثل شرافت و عشق، ریشه در زمین پهناور و بکر کودکی دارد: «شاهکارم را به آدمبزرگها نشان دادم و ازشان پرسیدم آیا از دیدن نقاشیام وحشت میکنند. در جوابم گفتند: واسه چی باید از کلاه وحشت کرد؟»
اما ماجرای تقابل هنر با جهانبینی و جامعهای که بیش از غرقه شدن در هنر، به دنبال واقعیتهای زندگی است به همینجا ختم نمیشود: «برای آنکه آدمبزرگها از نقاشیام سر دربیاورند درون شکم مار را هم کشیدم. آدمبزرگها همیشه لازم دارند همهچیز را برایشان توضیح بدهیم. (اما) آدمبزرگها نصیحتم کردند از نقاشی مارهای بوآ، حالا چه درون شکمشان پیدا باشد یا نه، دست بردارم و عوضش بچسبم به جغرافیا، تاریخ، حساب و دستور زبان. اینجوری بود که در ششسالگی ذوقم کور شد و پی هنر نقاشی را که میتوانست آینده شغلی درخشانی برایم بشود، نگرفتم.»
و بهاینترتیب قهرمان قصه که میتوانست نقاش خلاقی باشد خلبان میشود، خلبان شدن او البته اتفاق مبارکی در قصه است ازاینرو که او را با شازده کوچولوی گمشده در زمین آشنا کرد و استخوانبندی روایت شکل گرفت اما اینهمه بدان معنا نیست که هنر و آن نقاشیهای خلاقانه دیگر در قصه شکوفا نشدند؛ راوی طنازانه مینویسد که: «هر وقت به یکی برمیخوردم که گمان میکردم روشنبینتر از بقیه است، محض امتحان نقاشی شماره یکم را که هنوز نگهش داشتهام نشانش میدادم. میخواستم بفهمم آیا واقعاً قدرت درک دارد؛ اما از تمامشان همان جواب را میشنیدم: «خب معلومه، کلاهه»، من هم حساب دستم میآمد و نه راجع به مار بوآ باهاش صحبت میکردم، نه جنگلهای بکر، نه ستارهها. خودم را تا جایی که او حالیش میشد پایین میآوردم. باهاش درباره بریج، گلف، سیاست و کراوات گپ میزدم و آن آدمبزرگ از آشنایی با آقایی اینقدر معقول حسابی خرسند میشد.»
این پاره گفتار بهخوبی گویای آن است که نویسنده میخواهد بر اهمیت و برتری هنر بر امور روزمره و حتی موضوع ظاهراً کلان سیاست، صحه بگذارد و افزون بر آن هنر و هنرشناسی را محک اعتبار و شکوه آدمها بازنمایاند.
اما اینجا هم راوی مهر پایان بر هنر و مباحث مربوط بدان در روایتش نمینشاند بلکه حتی وقتیکه خلبانی است تنها که هواپیمایش در صحرایی در آفریقا خرابشده است، آن هنگام که شازده کوچولوی مسافر از سیارهای دور به او برمیخورد، بازهم گفتوگو با هنر شروع میشود: «لطفاً یک گوسفند واسم نقاشی کن!»
بعد هم گفتوگوهای فنی هنری درباره گوسفندانی که برای شازده کوچولو کشیده و هر یک عیب و علتی داشتهاند به میان میآورد.
بااینهمه راوی بالاخره یکجایی موفق میشود یک تصویر ناب هنری هم بکشد و آنهم تصویر درختان بائوباب است بر گرد یک سیاره کوچک؛ راوی بحث چالشبرانگیزی را درباره این نقاشی مطرح میکند که خود میتواند سرفصل بسیاری از مباحث فلسفی و تئوریک باشد درباره اهمیت الهامبخشی و رسالت و تعهد در هنر: «لابد از خودتان میپرسید چرا توی این کتاب نقاشیهای دیگری پیدا نمیشوند که بهاندازه تصویر بائوبابها باشکوه باشند؟»
راوی میگوید که «جواب خیلی ساده و سرراست است: سعی کردم ولی موفق نشدم.»
درست است که این پاسخ ساده است اما اهمیت واقعی پاسخ او در جمله تکمیلکننده این گفتوگوست که درمییابی: «موقعی که بائوباب را میکشیدم احساس ضرورت به هم نیرو و الهام میبخشید.»
و از این جمله نمادین چه مباحت قابلتأملی که در تاریخ و فلسفه هنر نمیتوان پیدا کرد؛ ضرورت هنر، هنر برای هنر و مباحث فلسفی و جامعهشناسانه دیگر و بهاینترتیب است که در دل روایتی مشحون از مفاهیمی همچون عشق، شرافت، عدالت، امید و تعهد، ذهن جستوجوگر مخاطب مشتاق هنر نیز درگیر مفاهیم نمادین مختلفی میشود که آنتوان دوسنت اگزوپری باظرافت و درباره هنر در روایت خود گنجانیده است.
شازده کوچولو ترجمههای مختلفی دارد از آن جمله ترجمه خوشخوان لیلی گلستان و همچنین ترجمه کاوه میرعباسی که در این نوشتار ترجمه اخیر از نشر نی مورد ملاحظه قرارگرفته است.
نسیم خلیلی