کفش نو و عیدانه عموی مرحومم
پرویز حسنلو، تدوینگر و کارگردان سینما
یادم میاد اون قدیما وقتی نوجوان بودم لباس نو برای کوچکترها بندرت خریداری میشد لباس کمی پاره شده بزرگترها را برای کوچکترها درست میکردند. در آن زمان عموی خدابیامرزم یه کفش برام خریده بود که توی کفش اسم شرکت سازندهاش حکشده بود فردوسی. بعدها که بزرگتر شدم شرکت مذکور را البته شاید اون بوده باشد را سر دروازه دولت دیدم که کفشهای خوبی تهیه میکرد، الانم باید باشد.
الغرض شب عید شد و لباسهای کهنه را که برام تهیهکرده بودند پوشیدم و رفتم کوچه پز بدم یه عینک دوریالی رنگی هم زده بودم به چشمم، وقتی با بچههای کوچه مواجه شدم دیدم همه بچههای کتانیهای سفید چینی که خیلی هم نو نبودند پوشیدند، خجالت کشیدم که من کفش نو براق پوشیدم این شد که دور از چشم بچهها خاک ریختم روی کفشم که همرنگ اونها باشم، اما هیچوقت اون کفش نو و عیدانه عموی مرحومم از یاد نرفته و نخواهد رفت.
بهار مثل همیشه میآید…
سینا میرزایی، شاعر
در انتظار بهاری هرچند کوچک
در انتظار رویش ترد جوانهای که میروید
در انتظار صدای چکاوکی که پر میگشاید
آواز میخوانم
مثل یک صبح که ترانههایش از سپیده و رؤیا
سرشار است
مثل یک کودک که حرفهای قشنگش را به کوچه میبرد
مثل بوی عطری که رد میشود و مستت میکند
بهار از راه میرسد
در دستهایش، کاسهی لبریز باران
در دلش ترانه شادمانی زمین
با کوله باری از طراوت و سبزینگی
و زمین پوست میاندازد
بهار
مثل همیشه میآید
ساده و صمیمی
با زنبیلی پر از باران
و دلی به لطافت ابر
با امواج شکفتن تا دور
با صفی از شکوفه و دری گشوده
با پنجرهای سبز میآید،
بهار میآید و میل روییدن مثل جنگلی از نور و خاطره
در جان جهان شنا میکند
مثل قاصدک در باد رها میشوی
با موجی که از شوق میآید، میروی سراغ گلدانها را میگیری
به مهمانی غنچههایی که نگاه تو را میخواهند و نوازش…
و نوازش یکریز جوانهها
و خاک
خاک مهربان
تو را میخواند تا رقص باران را نگاه کنی
تا بساط عشق و سکوت ما رنگین شود
و شکفتن چیزی نیست مگر آوازی که از درون قلب بهار به گوش خاک برسد
تا درهای رنگارنگ باز شود
و جریان هستی تداوم یابد
و اینک سبز… زندگی تازهای است.
مهم اینه که بهار دیگه نزدیکه…!
مرتضی لطفی، خواننده و آهنگساز، اسفند ۱۴۰۰
نمیدونم چندمین بهاریه که داریم تجربه میکنیم و الان چند سالمونه…
ولی مهم اینه که بهار دیگه داره میرسه…!
مهم نیس بوی عیدو حس میکنیم یا گوشمون صدای پای پرندهای مهاجرو میشنوه یا اصلاً چشمای خیسمون میتونه درختا و چمنزارهای خشک و بی ابو علفو ببینه و آرزوهای قشنگ کنه یا نه
مهم اینه که بهار دیگه داره میاد…!
مهم نیس سالهای گذشته به همه آرزوهای کوچیک و بزرگمون رسیدیم یا نه…!
چقدر خاطرمون تلخ میشد وقتی خبر بدی رو از جنگ و فقر و سختی همه آدمای دنیا شنیدیمو، دلسوخته تحمل کردیم…!
شاید روزگار همینه و راه همین بوده تا به اینجا برسیم…!
شاید اصلاً مسیر همینه…
مهم نیست زمستون سردیو توو تنهایی گذروندیم و با یاد و خاطرههای خیلی دور، بهار رو آرزو کردیم…
مهم اینه که بهار دیگه نزدیکه و داره کمکم بهمون میرسه
وقتی اومد یواشکی در گوشش بگیم دیگه نره و تنهامون نذاره
شاید که زمستون سال بعدو دیگه ندیدیمو…و همیشه توو همین بهار، جا موندیم…!
خدا رو چه دیدی…
ولی مهم اینه که بهار دیگه نزدیکه…
تکاپو برای تمیزکاری و نو کردن
سولماز محمدزاده، بازیگر
بازهم بهار آمد. برفها آب شدند و شاخهها پر از جوانه، آسمان آبی و نمنم باران و بوی سبزههای خیس…انگارنهانگار که دو سالی هست که مردم جرات ندارند بدون ماسک بیرون بروند یا همدیگر را بغل کنند و ببوسند. انگارنهانگار ترس از هر آهی سرازیر میشود و هر نگاهی دودو میزند برای نزدیکی بیشتر.
بهار کاری به آدمها ندارد. مرتب و منظم میرسد و همه را دوباره به هول و ولای گذشت یک سال دیگر از عمرمان میاندازد. به تکاپو برای تمیزکاری و نو کردن و فراموش کردن و ادامه دادن.
یک سال برای ما بزرگ است و برای بهار هیچ.
خوشآمدی باز … خوش