هنر تکامل پیدا نمیکند…
پیکاسو بیشک از بارورترین هنرمندان قرن بیستم است. او در کنار هنر نقاشی، شعر هم میگفت. ولی کمتر به دست خود درباره هنر چیزی نوشته است. نوشته زیر نامهای است از پیکاسو که متن اصلی آن به اسپانیولی است. این نامه در مجله «هنرها» چاپ نیویورک زیر عنوان «پیکاسو میگوید» چاپ شد و آن هنگامی بود که او در دورهای از کارنامه هنری خود که بهطورکلی «دوره کوبیسم کلاسیک» او شناخته میشود، به سر میبرد. آنچه در ادامه می خوانید از سری یادداشتبرداریهای ترجمهشده داود شهیدی است.
جستوجو نکن، پیدا کن!
پیکاسو میگوید: «جستوجو نکن، پیدا کن!». به نظر من جستوجوکردن در نقاشی هیچ معنی و مفهومی ندارد. موضوع اصلی پیداکردن است. عمل کسی که با چشمان دوخته بر زمین زندگی خود را صرف جستوجوی چیزی میکند که انتظار دارد دست تقدیر در مسیرش قرار دهد، نمیتواند ارزشی داشته باشد. در میان خطاهایی که من در کارم بدان متهم شدهام.
نفس جستوجو را انجام دادهام: من وقتی نقاشی میکنم، موضوع کارم نشان میدهد که جستوجو نمیکنم بلکه «یافتهام». در هنر تنها «قصد» و «خیال انجام کار» کافی نیست. در زبان اسپانیولی ضربالمثلی هست که میگوید: «عشق باید با حقایق ثابت شود نه با دلایل».
کاوشگری همواره نقاشی را از مسیر خود منحرف کرده و باعث شده که هنرمند خویشتن را در شکنجهها و ریاضتهای درونی خود گم کند. شاید این بزرگترین اشتباه هنر مدرن بوده است. نفس «جستوجو»، افکار افراد و گروههایی را که تمام معیارهای مثبت هنر مدرن را درک نکردهاند، به کلی فاسد و مسموم گردانیده است و آنان را وادار به نقاشی از موضوعات غیرقابل درک یا غیر قابل نقاشی، کرده است. آنان از فلسفه ناتورالیسم بهعنوان موضوعی در تقابل با هنر مدرن بحث میکنند.
طبیعت و هنر
من میخواهم بدانم آیا تاکنون کسی کاری «طبیعی» را در هنر دیده است؟
طبیعت و هنر، دو چیز متفاوت هستند که نمیتوانند به وحدت برسند. ما با هنر تصورات خویش را از آن چیزی که به کلی طبیعت نیست را بیان میکنیم».
ولاسکز
او تصاویر مردم دوران خود را برای ما به جا گذاشت. بدون شک آنها با آنچه که او از آنان تصویر کرده تفاوت داشتهاند، اما نمیتوانیم تصور کنیم که «فیلیپ چهارم»، با آنچه که او نقاشی کرده تفاوتی داشته است… و از نقطه نظر هنر هیچ فرم انتزاعی یا واقعی -غیرخیالی- وجود ندارد، فقط فرمهایی که ما نقاشی میکنیم ما را کمابیش درباره این ضد حقایق متقاعد میکنند. در اینکه این ضد حقایق برای نفس درونی ما لازم هستند، هیچ تردیدی نیست و از میان آنهاست که عقاید زیباییشناسی ما در زندگی شکل میگیرند.
کوبیسم هیچ فرقی با دیگر مکتبهای نقاشی ندارد. همان اصول و همان عوامل لازم و معمول هم بهطور کامل در اینجا وجود دارد. این حقیقت که برای زمان درازی کوبیسم ناشناخته ماند و حتی امروز نیز کسانی هستند که هیچ از آن را درک نمیکنند، هیچچیز را ثابت نمیکند. من اصلا نمیتوانم انگلیسی بخوانم، یک کتاب به زبان انگلیسی برای من حکم همان کتاب را در دست یک کور دارد. این بدان معنی نیست که زبان انگلیسی وجود ندارد و چرا من باید کس دیگری جز خود را برای نفهمیدن چیزی که هیچ درباره آن نمیدانم سرزنش کنم.
تکامل هنر
هنر تکامل پیدا نمیکند، من همچنین گاهی کلمه تکامل را درمورد کوبیسم میشنوم. برای چندصدمین بار از من میخواهند درمورد تکاملی که کارهایم در هنر نقاشی به وجود آوردهاند، توضیح دهم. در هنر برای من هرگز گذشته و آیندهای وجود ندارد. اگر یک اثر هنری نتواند همیشه در «حال» قرار گیرد، اصلا نباید اثر به حساب آید. هنر یونانیان قدیم، مصریان و تمام نقاشان بزرگی که در سایر زمانها زیستهاند، هنر مربوط به گذشته نیست بلکه امروز شاید از همیشه زندهتر باشد. «هنر فینفسه تکامل نمییابد، عقاید مردم تغییر میکند و با آن شیوه بیان نیز دگرگون میشود».
وقتی میشنوم که مردم درباره تکامل یک هنرمند صحبت میکنند، درست به نظرم میآید که آنها او را در حالی تصور میکنند که میان دو آینه رو در رو ایستاده که تصویر او را بینهایت بار تکرار میکنند و آنان انتظار دارند که تصاویر متوالی در یک آینه به منزله گذشته هنرمند و تصاویر آینه دیگر در حکم آینده او باشد. درحالیکه تصویر حقیقی او در زمان حال تشکیل یافته است. آنها نمیدانند که خود نیز همان تصاویر هستند، اما در آینههای مختلف…
کوبیسم
بسیاری از افراد تصور میکنند که کوبیسم هنری متحول است، تجربهای که نتایجی دور بر آن مترتب است. کسانی که چنین میپندارند، آن را نفهمیدهاند! همچنین کوبیسم هرگز یک بذر برای رویش یا تکامل نبوده بلکه نوعی رفتار ابتدایی و اساسی با «فرم» است و وقتی یک فرم به وجود آمد، کوبیسم آن را رها میکند تا زندگی خود را انجام دهد… اگر کوبیسم هنری در حال تحول باشد، من مطمئن هستم، تنها چیزی که از آن عاید میشود، نوع دیگری از کوبیسم خواهد بود.