یک روز در اواخر اکتبر ۱۹۴۴، شگفتزده شدم از اینکه پدرم را نشسته تنها سر میز آشپزخانه در میانه بعدازظهر یافتم، درحالیکه روز کاریاش معمولاً از هفت شروع میشد و بسیاری از شبها تا ده تمام نمیشد.
ناگهان بنا شد به بیمارستان برود تا آپاندیسش را جراحی کند. بااینکه کیفش را آماده کرده بود، منتظر مانده بود تا برادرم، «سندی» و من از مدرسه به خانه برگردیم تا به ما بگوید که جایی برای نگرانی نیست. به ما اطمینان داد که «چیزی نیست»، باوجوداینکه همه ما میدانستیم که دو تا از برادرانش در دهه بیست به خاطر مشکلات پزشکی پس از عملهای سخت جراحی آپاندیس فوتشده بودند.
مادرم که آن سال رئیس انجمن اولیا و مربیان مدرسهمان بود، برخلاف معمول، آن شب قرار بود برای شرکت در یک گردهمایی ایالتی انجمنهای اولیا و مربیان مدارس دور از ما در آتلانتیک سیتی بماند؛ اما بههرحال، پدرم به هتلش زنگزده بود تا خبر را به او بدهد و مادرم هم بلافاصله مقدمات بازگشت به خانه را فراهم کرده بود. این، قضیه را فیصله میداد، اطمینان داشتم: نبوغ مادرم در مدیریت کارهای داخلی و خانگی در سطح رابینسون کروزو بود و از تجربهای که از پرستاری او در اوقات بیماریهایمان داشتیم میدانستیم که فلورانس نایتینگل هم نمیتواند به این خوبی به ما برسد. همانطور که در خانه ما معمول بود، حالا همهچیز تحت کنترل بود.
زمانی که آن روز عصر قطار مادرم به نیوآرک رسید، جراح پدرم را شکافته، وضع درهم و آشفته شکمش را دیده بود و از شانس زنده ماندنش ناامید شده بود. در سن چهلوسهسالگی، او در فهرست بیماران وخیم قرار گرفت و شانس پنجاهپنجاه برای دوام آوردنش در نظر گرفته شد.
فقط بزرگها از وخامت اوضاع خبر داشتند. من و سندی حق داشتیم که پدرمان شکستناپذیر است و پدرمان دقیقاً همانطور از آب درآمد. بهرغم طبیعت عواطف و احساسات خامی که او را طعمه نگرانی افسارگسیختهای میساخت، زندگی او توسط قدرت بازگشت به حیات برجسته و ممتاز شده بود. من هرگز کسی را آنقدر از نزدیک نمیشناختم -بهغیراز برادرم و خودم- که چنان نرم در میان گستره فراخی از احوالات تاب بخورد؛ کس دیگری که ضربات آنقدر سختی را دریافت کند و آشکارا از شکست جدی ویران شود و بااینحال پسازآن که شدت اولیه ضربه خوابید، جانانه بازگردد، خودش را پیدا کند و به راهش ادامه دهد.
او با پودر سولفا نجات یافت که در طول سالیان نخستین جنگ برای درمان جراحات جنگی اختراعشده بود. باوجوداین، زنده ماندنش همچنان نبرد سختی بود. ضعفش از التهاب صفاق مهلک با یک حمله دهروزه سکسکه پیاپی که او را از خواب و خوراک انداخته بود، تشدید شد. بعدازاینکه حدود سی پوند وزن از دست داد، صورت جمع شدهاش شبیه به مادربزرگ پیرمان درآمد، صورت مادری که او و تمام برادرانش عاشقش بودند (احساساتشان نسبت به پدر که مردی کمحرف، مقتدر، سرد و بیاعتنا، مهاجری که در گالیسیا تربیتشده بود تا خاخام شود ولی درنهایت در یک کارخانه کلاه سازی در آمریکا مشغول به کار شده بود، متناقضتر بود).
«برتا زنکستر راث»، یک زن ساده از دهاتی قدیمی بود، خوشقلب، نه به غم و نه به شکایت میلی نداشت، بااینحال حالت هرروزه صورتش این واقعیت را عیان میداشت که هیچ باوری نسبت به این خیال باطل که زندگی آسان است ندارد. شباهت پدرم به مادرش دیگر هرگز آنقدر ترسناک نمایان نشد تا زمانی که خودش به هشتادسالگی رسید و آنگاه نیز فقط وقتی درگیر مشکلی بود که شکستناپذیری ظاهری چنان پیرمرد قویبنیهای را از او سلب کرده بود، او را حیران رها کرده بود و دلیلش هم مشکل چشمانش یا سرعت راه رفتنش نبود که برای خودکفایی او مشکل ایجاد کرده بودند، بلکه به خاطر این بود که به ناگاه حس کرده بود همدست چیرهدست و حلال مشکلاتش که همان ارادهاش بود، او را ترک گفته است.
وقتی بعد از شش هفته بستری بودن در بیمارستان بث اسرائیل نیوآرک به خانه بازگشت، بهسختی توان آن را داشت که حتی باوجود کمک ما از پلکان پشتی کوتاهی که ما را به آپارتمان کوچکمان در طبقه دوم میرساند، بالا برود. آن موقع دسامبر ۱۹۴۴ بود، یک روز سرد زمستانی، ولی نور خورشید از میان پنجرهها اتاق والدینمان را روشن کرده بود. سندی و من رفتیم تا با او حرف بزنیم، هر دو شرمسار و سپاسگزار بودیم و البته شوکه از دیدن وضعیت نزار او که رنجورانه روی تکصندلیای در گوشه اتاق نشسته بود. با دیدن پسرانش به آن صورت، پدرمان دیگر اختیار خودش را از دست داد و شروع به گریستن کرد. او زنده بود، خورشید میدرخشید، همسرش بیوه نشده بود و پسرانش بیپدر نشده بودند زندگی خانوادگی اکنون ادامه مییافت. آنقدر پیچیده نبود که یک بچه یازدهساله نتواند اشکهای پدرش را درک کند. من فقط نمیتوانستم ببینم، درحالیکه او بهوضوح میدید که چرا یا چگونه کل این ماجرا میتوانست جور دیگری تمام شود.
تلاش برای مردن شبیه تلاش برای خودکشی نیست، درواقع میتواند حتی سختتر باشد، زیرا کاری که میخواهی انجام بدهی دورترین چیزی است که میخواهی اتفاق بیفتد؛ از آن وحشت داری اما آنجاست و باید انجام شود، آنهم فقط به دست خودت
من فقط دو پسر را در محلهمان میشناختم که پدر نداشتند و فکر میکردم آنها کمتر از آن دختر نابینایی که مدتی در مدرسه ما تحصیل میکرد و نیاز داشت که همهچیز برایش خوانده شود و همهجا با کمک برده شود، مصیبتزده نبودند. آن پسران بیپدر که با برچسب بیپدری از بقیه جداشده بودند؛ به نظرم ترسناک و کمی تابو میرسیدند. بااینکه یکی از آنها مطیع بود و دیگری دردسرساز، هر چیزی که هرکدام از آنها انجام میداد یا میگفت انگار برای پسر پدرمردهای مقدر شده بود و بههرحال من معصومانه به این پندار رسیدم که احتمالاً درست فکر میکردم. هیچ بچهای را نمیشناختم که خانوادهاش با طلاق دوپاره شده باشد.
خارج از مجلات فیلم و تیتر جراید زرد، طلاق وجود خارجی نداشت، نزد یهودیهایی مانند ما که قطعاً نداشت. یهودیها طلاق نمیگرفتند، نه به خاطر اینکه طلاق در شرع یهودی قدغن بود، بلکه به این دلیل که صرفاً اینگونه بودند. اگر پدران یهودی مست به خانه نمیآمدند و همسرانشان را کتک نمیزدند – و در محله ما که به نظرم یهودی مینمود، هرگز نشنیدم که کسی چنین کاری بکند- باز به خاطر این بود که صرفاً اینگونه بودند. در مرام سنتی ما، خانواده یهودی یک پناهگاه مقدس بود در برابر تمامی خطرات، از انزوای شخصی گرفته تا تخاصم از سمت شخصی غیریهودی. بدون توجه به اصطکاک و کشمکش درونی، باور این بود که خانواده یک تحکیم غیرقابل اضمحلال باشد.
اواخر دهه ۱۹۴۰، زمانی که برادر جوانتر پدرم، «برنی»، قصدش مبنی بر جدایی از همسرش را اعلام کرد، زنی که بیست سال بود با او زندگی کرده بود و مادر دو دخترش بود، مادر و پدرم جوری شوکه شده بودند که انگار شنیده بودند او کسی را کشته است. اگر «برنی» مرتکب قتل شده بود و برای باقی عمرش به زندان رفته بود، آنها احتمالاً پشتش درمیآمدند، بهرغم عمل شنیع و توجیهناپذیری که مرتکب شده بود؛ اما وقتی تصمیمش را گرفت که نهفقط جدا شود، بلکه با زنی جوانتر ازدواج کند، حمایت آنان بلافاصله به سمت «قربانیان» رفت، یعنی زنبرادر و برادرزادهها. به خاطر معصیتش، تخطی از ایمانش به همسرش، فرزندانش، کل طایفهاش و قصور از وظیفهاش بهعنوان یک یهودی و همچنین یک راث، «برنی» عملاً با محکومیت همگانی روبهرو شد.
شکاف خانوادگی تنها زمانی ترمیم شد که زمان آشکار کرد هیچکس به سبب آن طلاق نابود نشده است؛ در حقیقت، هرچند همسر سابق «برنی» و دو دخترش به خاطر نابودی خانوادهشان دردمند شده بودند، هرگز بهاندازه باقی بستگان از این قضیه خشمگین نشده بودند. این ترمیم تا حد زیادی مدیون خود «برنی» بود، مردی دیپلماتیک تر از بیشتر کسانی که قضاوتش کردند، همچنین به این واقعیت مدیون بود که برای پدر من، یکپارچگی خانواده و پیوند تاریخ خانوادگی حتی از غرایز ملامت کنندهاش هم پیشی گرفته بود.
باوجوداین قرار بود چهل سال آزگار دیگر طول بکشد تا دو برادر بازوانشان را دورهم حلقه کنند و در یک حرکت باورنکردنی جهت آشتی بیچونوچرا، یکدیگر را در آغوش بگیرند. این واقعه چند هفته قبل از مرگ «برنی» در اواخر دهه هشتم زندگیاش رخ داد، زمانی که قلبش داشت بهسرعت از کار میافتاد و هیچکس ازجمله خودش انتظار نداشت که بیش از این دوام بیاورد.
من با اتومبیل، پدرم را برای دیدن برنی و همسرش، «روث» تا آپارتمانشان در دهکده بازنشستگان در شمال غربی کانتیکت که بیست مایل از خانهام فاصله داشت، بردم. حالا نوبت «برنی» بود که نقاب صورت مادر پیر، بردبار و واقع بینش را بهصورت بزند؛ وقتی دم در آمد تا ما را به داخل ببرد، در اجزای صورتش آن شباهت چشمگیری بود که به نظر میرسید در تمامی برادران راث وقتیکه درگیر رویارویی با مرگاند ظاهر میشود. در حالت عادی دو مرد با دست دادن به هم سلام میکردند، اما زمانی که پدر من وارد راهرو شد، همهچیز در مورد زمانی که برای برنی مانده بود و تمام آن دههها که گویی به ابتدای زمان بازمیگشتند، زمانی که طی آن بهعنوان اولاد و اعقاب والدینشان باهم بودند چنان واضح شد که آن دست دادن در آغوش گرفتنی محکم که دقایقی طول کشید و آنان را در اشکهایشان باقی گذاشت گم شد.
گویی داشتند به تمام کسانی که مرده و رفته بودند بدرود میگفتند، همانطور که به یکدیگر، آخرین فرزندان بازمانده سندر، کلاه قالبزن عبوس و برتا، «بالابوستای» خونسرد. «برنی» در آغوش امن و آرام برادرش گویی داشت با خودش هم بدرود میگفت. دیگر چیزی نبود که علیه آن جبهه گرفت یا از آن دفاع کرد یا احساس رنجش کرد، حتی چیزی برای به یادآوردن هم نبود. در این برادران، مردانی عمیقاً خمیده، بهرغم عدم شباهتشان، به خاطر تبار یکسان خانوادگی، هرچه به یاد آورده میشد انگار به احساس خالصی تقطیر میشد که بهسختی قابلتحمل بود.
بعدازآن، پدرم در اتومبیل گفت: «ما همدیگر را از وقتی پسربچههای کوچکی بودیم اینطور در آغوش نگرفته بودیم. برادرم دارد میمیرد، فیلیپ! من زمانی کالسکهاش را اینور و آن ور هل میدادم. ما با مادر و پدرم نه نفر بودیم. من آخرین آنها هستم که باقی میمانم».
درحالیکه به خانه برمیگشتیم (جایی که پدرم در اتاقخواب پشتی طبقه بالا اقامت داشت، اتاقی که به گفته خودش هیچگاه در به خواب رفتن در آن مثل یک کودک ناکام نمیماند)، کشمکشهای هر یک از پنج برادرش را تعریف کرد – کشمکش آنان با ورشکستگی، بیماری، بستگان همسرانشان، اختلافات زناشویی و وامهای معوق و نیز درگیریهاشان با فرزندانشان، گونریلها، ریگنها، کوردلیاها. او برای من دوباره از ایثار تنها خواهرش گفت، چیزی که او و تمام خانواده از سر گذرانده بودند وقتی شوهرش، کتابداری که به اسبها علاقه داشت، به خاطر اختلاس مدتی به زندان افتاد. این اولین باری نبود که این داستانها را میشنیدم. روایت فرمی است که پدرم دانستههایش را در آن میریزد؛ روایتی که چندان متنوع هم نبود: خانواده، خانواده، خانواده، نیوآرک، نیوآرک، نیوآرک، یهودی، یهودی، یهودی. یکجورهایی مثل من.
من در کودکی، خام اندیشانه عقیده داشتم که همیشه پدری در کنار خودخواهم داشت و حقیقت اینطور به نظر میرسید که همیشه خواهم داشت. هرچند این اتحاد گاهی ناجور بوده و آسیبپذیر، به خاطر اختلافنظرها یا انتظارات بیجا یا تجربیات متفاوت از آمریکا که به دلیل برخورد دو انسان که به یک اندازه نابردبار و لجوج دچار تنش شده و توسط دست و پا چلفتی بودن مردانه آسیبدیده بود، اما این پیوند همواره حضور داشت. علاوه بر این، اکنونکه دیگر توجه مرا با دو سر بازوی برآمدهاش یا باریکبینی اخلاقیاش به خود جلب نمیکند، حالا که دیگر بزرگترین مردی نیست که باید با او رقابت کنم -و وقتیکه خودم هم چندان از پیرمرد بودن دور نیستم- میتوانم به لطیفههایش بخندم، دستانش را بگیرم و نگران سلامتیاش باشم، میتوانم او را جوری دوست داشته باشم که وقتی شانزده، هفده یا هجدهساله بودم میخواستم داشته باشم، اما در آن زمان، باوجود دستوپنجه نرم کردن با او و اختلافنظرها، چنین چیزی ناممکن مینمود. گرچه من همواره برای او به خاطر بار خاصی که به دوش میکشید و تقلایش در وضعیتی که انتخاب او نبود، احترام قائل بودم. شاید حتی توانسته باشم نقش اسطورهای پسر یهودیای را که در خانوادهای مثل خانواده من بزرگ میشود تا قهرمانی بشود که پدرش در بدل شدن به آن شکستخورده بود، به دست آورده باشم، اما نه آنطور که مقدر شده بود. بعد از نزدیک به چهل سال زندگی دور از خانه، سرانجام آمادهشدهام تا بامحبتترین پسرش باشم هرچند، دقیقاً زمانی که فکر دیگری در سر دارد. میخواهد بمیرد. این را نمیگوید و احتمالاً هم با این کلمات هم به آن فکر نمیکند، اما اکنون کار او این است و باوجوداینکه مبارزه خود را برای بقا خواهد کرد، درک میکند که کار واقعیاش چیست، همانطور که همیشه درک میکرد.
تلاش برای مردن شبیه تلاش برای خودکشی نیست، درواقع میتواند حتی سختتر باشد، زیرا کاری که میخواهی انجام بدهی دورترین چیزی است که میخواهی اتفاق بیفتد؛ از آن وحشت داری اما آنجاست و باید انجام شود، آنهم فقط به دست خودت. دو بار در چند سال گذشته برای این کار بختش را امتحان کرد، در دو رویداد مختلف ناگهان بهقدری بیمار شده بود که من که آن زمان نصف سال را خارج از کشور زندگی میکردم، به آمریکا برگشتم و او را در حالتی یافتم که بهسختی قدرت این را داشت که از مبل تا تلویزیون را بدون چنگ زدن به هر صندلی سر راهش بپیماید؛ و باوجوداینکه هر بار پزشک بعد از معاینهای دقیق ناتوان در پیدا کردن ایرادی در بدن او بود، او هر شب با امید اینکه فردا از خواب بیدار نشود به تختش میرفت و وقتی فردا صبح از خواب بیدار میشد، فقط پانزده دقیقه زمان میبرد تا بتواند لبه تختش بنشیند و یک ساعت دیگر هم لباس پوشیدن و اصلاح صورتش طول میکشید و بعد فقط خدا میداند چه مدت، روی کاسه غله صبحانهای که مطلقاً اشتهایی برای خوردنش نداشت، قوز میکرد.
من بهاندازه خودش مطمئن بودم که این بار دیگر کار تمام است، اما هر دو بار نتوانست از پسش بربیاید و پس از گذشت چند هفته دوباره قوت خود را به دست آورد و خودش شد: تنفر ورزیدن نسبت به ریگان، دفاع از اسرائیل، زنگ زدن به بستگان، شرکت در تدفینها، نوشتن به روزنامهها، تاختن به ویلیام باکلی، تماشا کردن مک نیل- لرر، پند و اندرز دادن به نوههایش، بهتفصیل به یادآوردن درگذشتگانمان و بدون اینکه از او خواسته شود، نظارت کردن پیگیرانه و موشکافانه بر مقدار کالری مصرفی بانوی نازنینی که با او زندگی میکند. به نظر میرسد که برای فائق آمدن بر این، برای تلاش جهت مردن و موفق شدن در آن، باید از کارش در بازار بیمه هم سختتر کار کند، جایی که بهعنوان مردی با محدودیتهای اجتماعی و تحصیلی چون او، موفقیت چشمگیری کسب کرد. البته که اینجا هم درنهایت موفق خواهد شد -باوجوداینکه بهوضوح، علیرغم سابقه تعهد مجدانهاش به هر کاری که تابهحال به آن گماشته شده، اوضاع آسان نخواهد بود. ولی مگر کی اوضاع آسان بوده است؟
لازم به گفتن نیست، وابستگی من به پدرم هرگز بهاندازه پیوند ملموس من با تن مادرم نبود. پیوندی که تجسد دگردیسی یافتهاش کت پوست خز سیاه براقی بود که من جوانتر و نازپرورده و لوس، هر وقت پدرمان، در یک یکشنبه زمستانی، ما را با ماشین از گلگشت نیمچه سالانهمان در رادیوسیتی میوزیک هال و چایناتاون منهتن به خانهمان در نیوجرسی برمیگرداند، سعادتمندانه در آن میخزیدم: من-موجود مخوف نام ناپذیری که نام پدرمردهاش را یدک میکشد، من- جسم سلولی زنده، نوزاد پسر، موجودی وامدار بدنی که تربیت میشود، پیوندیافته با تمام رشتههای اعصاب به لبخند و کت پوست خز مادرم، درحالیکه وظیفهشناسی سخت پدرم، سختکوشی سرسختانهاش، لجاجت بیمنطقاش و سرخوردگی تلخش، رؤیاهایش، وفاداریاش و ترسهایش، قرار بود بنمایه اصلی برای آمریکایی، یهودی، شهروند، مرد بودن و حتی شیوه نویسندگیام شود.
بودنم در وهله نخست، «فیلیپ» بودن برای مادرم است، اما در نزاع با دنیای سخت و ستیزهجو، تاریخ من هنوز اساسش را، از «راث» او- پدرم، میگیرد.
گرانتا و فیلیپ راث
«سال ۱۹۷۹ است؛ اتحاد جماهیر شوروی به افغانستان حمله میکند، چین سیاست تکفرزندی را بنا میگذارد، مارگارت تاچر پیروز انتخابات نخستوزیری انگلستان میشود و یک مجله قدیمی دانشجویی از دانشگاه کمبریج فعالیتش را از سر میگیرد.»
مجله ادبی «گرانتا» که عمرش به صد و اندی سال پیش میرسد در چنین زمانهای پا گرفت و تنها بعد از انتشار چند شماره به مجله ادبی معتبری بدل شد که بزرگترین نامهای ادبی در آن مینوشتند؛ نویسندگان نامداری همچون سیلویا پلات، مایکل فرایان، تد هیوز، نادین گوردیمر، میلان کوندرا و دیگران. شماره ۱۴۷ «گرانتا»، چهلمین شماره این مجله است که در بهار ۲۰۱۹ منتشرشده است. در این شماره ویژه به مناسبت چهلمین سال انتشار گرانتا، برخی از بهترین مطالب چهل سال گذشته گردآوریشده است، ازجمله آثاری از ریموند کارور، جان برجر، دان دلیلو، گابریل گارسیا مارکز، ادوارد سعید، لیدیا دیویس، هرتا مولر، آلیس مونرو، آرتور میلر، دوریس لسینگ و در میان این مطالب، روایتی خواندنی از فیلیپ راث، نویسنده مطرح آمریکایی هم هست.
فیلیپ راث در این مقاله که «راث او» نام دارد و ترجمهی آن در ابتدای این نوشتار آمده است، با روایتی داستان گونه به زندگی و زمینهای میپردازد که در آن زیسته و از او «فیلیپ راث» ساخته است. در «گرانتا» نویسندگان نامداری همچون سیلویا پلات، مایکل فرایان، تد هیوز، نادین گوردیمر، میلان کوندرا و دیگران نوشتهاند.
فیلیپ راث، یکی از بزرگترین نویسندگان آمریکایی خرداد ۱۳۹۷ در ۸۵ سالگی در شهر نیویورک درگذشت. راث باتجربه نیمقرن نوشتن از مطرحترین نویسندگان معاصر بود که مهمترین جوایز ادبی دورانش ازجمله جایزه پولیتزر را دریافت کرده بود، گرچه جایزه نوبل ادبی هرگز به راث نرسید، هرسال با آغاز گمانهزنیها برای نامزدهای جایزه نوبل ادبی نام فیلیپ راث مطرح میشد. او در گفتوگویی درباره عمری که وقف نوشتن کرد گفته بود با امکاناتی که داشتم بهترین کاری را که از دستم برمیآمد انجام دادهام.
فیلیپ راث در ۱۹۳۳ در آمریکا و در یک خانواده یهودی به دنیا آمد. او در سال ۱۹۵۹ نخستین اثرش را با عنوان «خداحافظ کلمبوس و پنج داستان کوتاه» منتشر کرد و از همین داستانهای نخست به زندگی یهودیان پرداخت. رمان «پاستورال آمریکایی» از مطرحترین آثار او است که در سال ۱۹۹۷ جایزه پولیتزر را برای او به ارمغان آورد.
آثار فیلیپ راث همواره رویکردی انتقادی به وضعیت موجود داشتند و خودش نیز بارها موضعگیریهای سیاسی کرده بود ازجمله امضای نامهای سرگشاده خطاب به دونالد ترامپ که در آن جمعی از هنرمندان و نویسندگان از ترامپ خواسته بودند تا فرمان مهاجرتی خود را لغو کند و دست از سیاستهای ضد مهاجران بردارد. راث بارها در آثارش از سرخوردگی از رؤیای آمریکایی و شکست این رؤیا نوشت. انتقاد به یهودیان در آثار او موجب شد تا بارها او را یهودیستیز بخوانند. یهودیت، آمریکا و یهودیان آمریکا نیز از مضامین موضوعات همیشگی آثار او بود که ازقضا در همین مقاله «راث او» او به زمینه شکلگیری نگاهش به میانجی حضور در جامعه یهودی و بزرگ شدن بهعنوان یک شهروند آمریکایی یهودی اشاره میکند.
«پاستورال آمریکایی» فیلیپ راث را نوعی سوگنامه رؤیای آمریکایی خواندهاند، «سیمور لیووف» شخصیت اصلی این رمان، مردی تمامعیار است، صاحب ثروت و مکنت، خوشچهره و موفق که با یک ملکه زیبایی ازدواج میکند و ماحصل آن دختری است به نام «مری» که به لکنت زبان دچار است. راث این لکنت را استعارهای از نقصان رؤیایی قرار میدهد که خود را به واقعیت تحمیل میکند و نظم نمادین و سرخوشی برآمده از آن را مخدوش میسازد. در دوران جنگ ویتنام، مری ۱۶ ساله است با تفکرات ضد جنگ و مدافع حقوق ضد تبعیض و برابری برای سیاهان و سرانجام به خاطر اختلافنظر با خانوادهاش علیه آنان دست به شورش میزند و با حضور نامتعارفش در عرصه سیاست و بعدازآن ناپدید شدنش، فروپاشی خانواده رؤیایی لیووف یا همان رؤیای آمریکایی را به تصویر میکشد.
فیلیپ راث در ایران نیز نویسنده شناختهشدهای است. بیش از ۱۰ اثر از این نویسنده به فارسی درآمده است که از میان آنها میتوان به «رئیسجمهور ما»، «زنگار بشر»، «خشم»، «یکی مثل همه»، «ننگ بشری»، «حقارت»، «ارباب انتقام»، «خداحافظ کلمبوس»، «شوهر کمونیست من» و «پاستورال آمریکایی» اشاره کرد اما جای تعجب است که فیلیپ راث بهرغم انتشار آثارش به فارسی، در ایران چندان نویسنده خوشاقبالی نبوده است چراکه مترجمان مطرح و صاحب سبک ادبیات ما کمتر سراغ این نویسنده مطرح جهانی رفتهاند. از این حیث ما با مترجمی مواجه نیستیم که عمری را وقف آثار این نویسنده کرده باشد تا بتواند جهان راث را بهتمامی بشناساند، گرچه او نویسندهای بود که بهرغم آنکه بسیاری او را بزرگترین نویسنده زنده جهان میخواندند، در نوبل ادبی هم به حقش نرسید.
مترجم: سپهر آرین نژاد